شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری رمانی است کوتاه و خیالی که در سال 1943 منتشر شد. این اثر معروفترین اثر نویسنده، شاعر و پیشگام هوانوردی سنت اگزوپری به شمار میآید. شازده کوچولو که با تأثیرپذیری مستقیم از جهان واقعی خود نویسنده خلق شده است، شرح برخورد و مکالماتی است که میان یک خلبان سرگردان در صحرای آفریقا و شاهزادهای کوچک از سیارهای دیگر در میگیرد و در واقع مکاشفهای در مفهوم زندگی و دیدگاه انسانها به جهان و اطرافشان است.
شازده کوچولو هرچند بهعنوان کتابی کودکانان و برای کودکان به نگارش درآمده و زبان سادهای دارد، اما به واقع کتابی است عمیقاً فلسفی، طوری که بزرگسالان در کشورهای بسیاری آن را همپای کودکان خود مطالعه کردهاند. این اثر یکی از کتابهای دارای بیشترین میزان ترجمه به زبانها و حتی گویشهای گوناگون میباشد و به عنوان کتاب برتر قرن 20 فرانسه نیز انتخاب شده است. مفاهیمی که در کتاب عنوان شده تنهایی، دوستی، عشق و از دست دادن میباشد و کتاب بهطور کل لحنی شاعران و فلسفی دارد.
گوشهای کتاب شازده کوچولو
سالهاست گلها خار داشتهاند. میلیونها سال است که گوسفندها گلهای خاردار را خوردهاند. و به نظر تو این مهم نیست که بفهمیم چرا گلها آنقدر به خودشان زحمت میدهند خارهایی را پرورش بدهند که هرگز برایشان فایدهای ندارد؟ آیا جنگ بین گوسفندها و گلها موضوع مهمی نیس؟ آیا اینکه مرد صورت قرمزی به جمع کردن ارقام مشغول است موضوع مهمی نیس؟ و اگر من – خود من گلی را بشناسم که در جهان بیهمتاست و هیچ جای دیگری به جز روی سیاره من نمیروید، اما گوسفند کوچکی میتواند یک روز صبح آن را یک لقمه چپ کند بدون اینکه متوجه باشد چه کرده است. آه! به نظر تو این مهم نیست!. همانطور که به حرف زدن ادامه میداد رنگ چهرهاش از سفید به قرمز تغییر پیدا کرد.
اگر کسی گلی را دوست داشته باشد، گلی که از اون در بین میلیونها ستاره فقط یک غنچه رشد میکند همین کافیاست تا به قدری شاد شود که به ستارهها نگاه کند. او میتواند به خودش بگوید یک جایی، گل من یک جایی آنجاهاست. اما اگر گوسفند گل را بخورد، ظرف یک لحظه تمام ستارههایش تیره و تار میشوند و تو فکر میکنی همچین موضوعی بیاهمیت است!.
بخشی از کتاب شازده کوچولو
شازده کوچولو با احترام گفت: صبح بخیر.
مار گفت: صبح بخیر.
شازده کوچولو پرسید: این سیارهای که من آمدهام کدام سیاره است؟؟
مار جواب داد: این زمین است، اینجا آفریقاست.
آه! پس روی زمین کسی زندگی نمیکند؟
مار جواب داد: اینجا صحراست. در صحرا کسی زندگی نمیکند. زمین خیلی بزرگ است.
شازده کوچولو روی سنگی نشست و چشمان خودش را به سمت آسمان دوخت. وی گفت:
برایم سؤال است آیا ستارههای آسمان را کسی روشن میکند تا یک روز هرکدام از ما بتواند ستارهاش را پیداکند؟ به سیاره من نگاه کن. سیاره من درست بالا سرمان است اما چقدر دور است.
مار گفت: زیباست. برای چی آمدی اینجا؟
شازه کوچولو جواب داد: با گلی به مشکل برخوردم.
مار گفت: آه. و هر دو سکوت کردند. شازده کوچولو در نهایت دوباره گفتگو را از سر گرفت و پرسید: انسانها کجا هستند؟ آدم در صحرا احساس تنهایی میکند.
مار جواب داد: در بین انسانها هم. شازده کوچولو مدت طولانی به او خیره شد، در تنهایت گفت: تو حیاون بامزهای هستی. اندازه تو از یک انگشت بیشتر نیست.
مار گفت: اما من از انگشت یک شاه هم قدرتمندترم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.