«زوربای یونانی» شاهکار نیکوس کازانتزاکیس، شاعر، نویسنده و خبرنگار یونانی میباشد. وی فوریه 1883 در هراکلیون، کرت یونان به دنیا آمد و اکتبر 1957 در آلمان غربی دیده از جهان فروبست. این نویسندهی یونانی در مسیر سفری کاری با کارگری زوربا نام آشنا شد که آتش در خرمن اندیشهاش کشید و مسیر زندگیاش را تغییر داد. زوربا با رفتارش نشان داد که معرفت و دانش در خلال تجربه و پراکسیس به دست میآید نه با مطالعهی صرف. او انسانی رهیده بود که لحظات زندگی را غنیمت میدانست و حس انسان دوستی را بر وطن خواهی برتر میدانست. زوربا نمایدهی انسانی است که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسئله آموز مدرسی میشود که کتابها خوانده و شعرها سروده و واحدهای دانشگاهی را طی کرده است. او آیینهی برهنهی خواستههای یک انسان زمینی است که دوست دارد زندگی را به لذت گذرانده و به عشرت بمیرد. اما برگردان ساده و زیبای حشمت اله آزادبخت، بر زیبایی و دلنشینی این داستان و رویداد واقعی بیشتر افزوده است تا چشمهای مشتاق مخاطبانش را عاشقانه به خواندن آن سوق دهد.
بخشی از کتاب زوربای یونانی
زمستان خیمهی سردش را بر زمین پهن کرده بود و کم کم قامت روزها کوتاهتر میشد و خشم خورشید کمتر. غروبهای دلگیر زود از راه میرسید و اندوهی سینهها را میفشرد. همین دلیل هراس نیاکان ما از زمستان بود که گمان میکردند، خورشید فردا طلوع نخواهد کرد و در اندوهی بزرگ شب را سپری میکردند. این احساس در زوربا هم قوی بود و شبها پس از غروب از معدن خارج میشد. او در معدن، به رگهای لینیت مرغوب دست یافته بود و فکر پولدار شدن شوق عجیبی در وجودش ریخته بود. او همیشه چشم به راه روزی بود که پولهاش یا به تعبیر خودش بالهایش آنقدر بزرگ شوند تا بتواند پرواز کند و دور دنیا را گردش کند. همین انگیزه او را به کشیدن طرحهای مختلفی سوق میداد تا شیب مناسبی برای نقالهاش بیابد و تنههای بزرگ درختان را به قول خودش بر بال فرشتگان یا همان پایههای چوبی به دامنههای کوه منتقل کند. چند روزی میشد با عجله آتشی بر میافروخت و شام میپخت و به سمت دهکده راه میافتاد. سپس با گره اخمهایش باز میگشت. یک شب پرسیدم کجا میروی؟ و او به کوچهی چپ زد و گفت: به نظرت خدایی هست؟ و اگر هست چه شکلی دارد؟ من شانهی بالا بردم و لبها جمع کردن و او ادامه داد: جدی میگویم. فکر میکنم خدا دقیقاً شکل من است، اما بزرگتر، زوردارتر و دیوانهتر و نمیمیرد.
خانهی او برخلاف ما که از حلبی ساخته شده از ابر است و در آسما و روی پوستینی نشسته، بهشت سمت راست و جهنم سمت چپ او قرار گرفتهاند. و او با ترازویی در دست بین انسانها قضاوت میکند. ناگهان یک روح کاملاً برهنه و لرزان در برابرش ظاهر میشود چون جسمش پوسیده و ویران شده و او با حالت خنده اما خشمیگن اشاره میکند که ای بینوای بدبخت جلوتر بیا. پرسش و پاسخ آغاز میشود و آن روح بیچاره در پای التماس خداوند افتاده که مرا ببخش. و در حالی که به گناهان خود معترف میشود تمامشان را یکی یکی بر میشمرد. بعد به چرندیایی میرسد که قابل تحمل نیست و خداوند میگوید: کارش افتضاح است بیچاره. اسفنجی برداشته شلپ شلپ تمام گناهانش را از روی تخته پاک میکند و خمیازه کنان فرمان میدهد: برو بدبخت، برو گمشود، برو به سوی بهشت، و به دربان بهشت ندا میدهد که در بهشت را به روی این بیچاره فلک زده بگشاید. میدانی ارباب، خدا خیلی آقاست و لازمهی آقا بودن بخشش است. تمام آن شب، گوشهایم را در اختیار چرندیات زوربا گذاشته و دهانم را به لبخند تمسخر اما هرچه بیشتر میگفت، خدایی برای من مجسم میشد که مهربان و دل رحم و بخشنده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.