الیف شافاک نویسنده دو رگه ترکی و انگلیسی زاده 25 اکتبر 1971 فرانسه است. او با آثارهایی همچون ملت عشق و حرامزاده استانبول به محبوبیت جهانی دست پیدا کرد. یکی دیگر از آثار معروف این نویسنده کتاب شرافت است که داستان زندگی خانوادهای ترکیهای و مهاجر را تعریف میکند که در کشور اروپایی لندن دچار اختلافات و تناقضهای فرهنگی شدهاند و در مقابل تغییراتی که باید در مقابل فرهنگ و جامعه جدید در خود ایجاد کنند مقابله میکنند. در کتاب شرافت مهاجرت ترکها و اختلافهای فرهنگی مردان و زنان ترک با خارجیها بیان میشوند. یکی دیگر از موضوعات این رمان، مسئله ناموس و غیرت است که بیشتر شخصیتهای داستان را درگیر کرده و شافاک آن را در شخصیتی به نام اسکندر به اوج خود رسانده است. شافاک در این داستان به بررسی معانی واژههایی چون شرافت، ناموس، و غیرت در فرهنگ شرق و پیچیدگیهای سازگاری مهاجر شرقی با فرهنگ غرب میپردازد. داستان (مادرم دو بار مرد) حول دو خواهر دوقلو در یکی از روستاهای کردنشین ترکیه میچرخد که مرور ایام باعث جدایی شان شده و اتفاقات غیرقابل پیشبینی را برای هریک از آنها رقم میزند.
بخشی از کتاب شرافت
مادرم دو بار مرد. عهد کرده بودم که نگذارم داستانش از یاد و خاطرهها فراموش شود. اما هیچوقت جسارت و اراده نوشتن آن را نداشتم تا اینکه، این اواخر اقدام به نوشتن کردم. ادعاهایی در مورد نویسندگی ندارم ولی حالا، گوی و میدان آماده است و باید شروع کنم. حالا به حدی بزرگ شدهام که بتوانم با محدودیتها و ناکامیهایم کنار بیایم. هر طور که شده بود، باید این داستان را میگفتم. حتی اگر شده به یک نفر، من باید این داستان را به گوش تمام مردم دنیا برسانم. حالا آزادیم را مدیون مادرم هستم. تا پیش از آزادی آن مرد از زندان، باید نوشتن داستانم را به پایان برسانم. کنجد عسلی را روی میز گزاشتم تا خنک شود. وانمود کردم که اصلاً متوجه نگاه پریشان همسرم نیستم. به او نزدیک شده و او را بوسیدم. دوقلوهای هفتسالهام را «که به فاصله چهار دقیقه از یکدیگر به دنیا آماده بودند» برداشتم و به همراه هم از خانه بیرون آمدیم. میخواستیم آنها را به جشن تولد ببرم. در بین راه باهم دعوا میکردند و این اولین باری بود که سر آنها داد نزدم. آنها میخواستند در این جشن به شکل یک دلقک و یا شعبدهباز حاضر شوند. گفتم: «هری هودینی چطوره؟». هری کیه؟ دخترم گفت: «هودینی دیگه».
درونم دردی مانند نیش زنبور زبانه کشید. نه، روی سظح بدنم نبود. دردی از درون وجودم را فراگرفت. آنها چیزی در مورد سابقه خانوادگی خود نمیدانستند. تابهحال کمتر پیشآمده بود که در این رابطه با آنها حرف بزنم. میدانم که روزی همهچیز را به آنها خواهم گفت. روزی که آمادگیاش را داشته باشند. خودم هم باید آماده گفتن باشم. دخترهایم را به جشن رساندم و در آنجا با چند مادر دیگر که آنها نیز بچههایشان را آورده بودند حرف زدم. یادم آمد که در جشنی دیگر یکی از دخترانم به گردو آلرژی داد. نمیتوانستم خوراکیهای آن دو را جدا کنم و به دخترم که حساسیت داشت گردو ندهم بهتر بود که به هیچکدام از این نوع کیک ندهم. البته این در حق دختر دیگرم نوعی ظلم محسوب میشد ولی بههرحال گاهی، بین بچهها چنین بیعدالتیهایی رخ میدهد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.