«مردی به نام اوه» رمانی نوشته فردریک بکمن، نویسنده سوئدی، است که در سال ۲۰۱۲ به زبان سوئدی منتشر شد. این رمان در سال ۲۰۱۳ به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شد و به سرعت به یکی از پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز تبدیل شد. داستان این کتاب در حومه استکهلم، سوئد، روایت میشود و حول محور زندگی اوه لیندکویست، مردی ۵۹ ساله عبوس و بداخلاق میچرخد. اوه که به عنوان یک غارنشین شناخته میشود، از تعاملات اجتماعی دوری میکند و به تنهایی در آپارتمان خود زندگی میکند. او به شدت به قوانین و نظم و انضباط پایبند است و از هرگونه تغییری در محله خود متنفر است. با ورود خانوادهای جوان به آپارتمان مجاور اوه، زندگی او دستخوش تحول میشود. پروانه، زنی سرزنده و خوشبین، به تدریج با اوه دوست میشود و سعی میکند او را از انزوای خود بیرون بکشد. با کمک پروانه و دیگر همسایگان، اوه به تدریج از گذشته خود و دلایل گوشهگیریاش صحبت میکند و قلب خود را به روی دیگران میگشاید.
بخشی از کتاب مردی به نام اوه
پنج دقیقه به شش صبح بود که اوه و گربه برای اولین بار همدیگر را دیدند. گربه از همان اول از اوه خوشش نیامد. البته که این حس دوطرفه بود. اوه مثل همیشه ده دقیقه پیش از خواب بیدار شده بود. کسانی را که زیاد میخوابند و تقصیر را گردن ساعت میاندازند که زنگ نزده درک نمیکرد. اوه هیچوقت در زندگیاش ساعت شماطهدار نداشته. یک ربع به شش خودش بیدار میشده و روزش را شروع میکرده. دستگاه قهوه را روشن کرد و درست همان مقدار قهوه تویش ریخت که هر روز صبح طی چهار دهه زندگی در خانهشان که ردیف خانههای دیگر بود با زنش مینوشیدند. یک قاشق برای هر فنجان و یک قاشق اضافه برای قوری. نه بیشتر و نه کمتر. این روزها دیگر هیچکس نمیتواند قهوه درست و حسابی دم کند. درست مثل این که این روزها دیگر کسی نمیتواند با دست چیزی بنویسد. این روزها مردم فقط کامپیوتر دارند و دستگاه اسپرسو، و جامعهای که در آن هیچکس نمیتواند به طریقی منطقی با دست بنویسد و قهوه دم کند به کجا میر.د؟ به کجا؟ اوه این سؤال را از خودش میکرد. تا قهوهاش درست دم بکشد، شلوار آبی و کت آبیاش را پوشید، کفشهای چوبیاش را پا کرد، دستهایش را توی جیب شلوارش گذاشت، درست مثل مرد میانسالی که باید همیشه دنبال چیزی بگردد که او را از محیط کلاً بیمصرف اطرافش ناامید کند و راهی وارسی کردن دوروبر خانهها شد.
درست مثل هر روز صبح. از در که بیرون رفت، خانههای دیگر هنوز ساکت و تاریک بودند. آدم تصورش را میکرد. اوه میدانست که واقعاً هیچکس در این محوطه نبود که به خودش زحمت دهد و زودتر از موعد ضروری از خواب بیدار شود. این روزها فقط آدمهایی اینجا زندگی میکردند که ارباب خودشان بودند و بقیهشان هم قابل اعتماد نبودند. گربه با ظاهری بیتفاوت وسط راه، بین خانهها، نشسته بود. اگر آدم میتوانست اصلاً اسمش را گربه بگذارد. یک دمب نصفه داشت و یک چشم بود و موهای تنش گُله به گُله ریخته بود. انگار کسی مشت مشت آنها را کنده باشد. بنابراین، از نظر اوه اصلاً حرفی از یک گربه کامل در میان نبود. چند قدم به گربه نزدیک شد. گربه بلند شد. اوه ایستاد. هر دو ایستادند و چند لحظه همدیگر را درست مثل دو لات و آشوبگر بالقوه توی یک میخانه کوچک محلی ورانداز کردند. اوه در این فکر بود که یکی از کفشهای چوبیاش را سمت گربه پرت کند. ظاهراً گربه داشت بابت این امر مسلم ناسزا میگفت که خودش هیچ کفش چوبیای ندارد تا با آن جواب اوه را بدهد. اوه آنقدر ناغافل هوار زد پیشت که گربه جا خورد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.