کتاب «به امید دل بستم» نوشته لنکالی، رمانی فرانسوی است که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. این کتاب روایتگر داستان زندگی گروهی از نوجوانان است که در بیمارستان بستری هستند و با بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم میکنند. این رمان به دلیل روایت صادقانه و لحن صمیمیاش مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. لنکالی در «به امید دل بستم»، به زیبایی ظرافتها و پیچیدگیهای روابط انسانی در شرایط سخت را به تصویر میکشد. این کتاب به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، آلمانی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است. کتاب «به امید دل بستم» برنده جایزه بهترین رمان سال ۲۰۲۱ در فرانسه شده است. اگر به دنبال کتابی هستید که دلتان را تکان دهد و دیدگاهتان را نسبت به زندگی تغییر دهد، «به امید دل بستم» را حتما بخوانید.
بخشی از کتاب به امید دل بستم
عشق من با بدنی متولد شده بود که برای دنیای بیرون مناسب نبود. میگفتند او را با استخوانهای متلاشی از رحم بیرون کشیدهاند. در حالی که خون از چشمها، بینی و دهانش جاری بوده و با پوستی نازک که روی گوشتش میلغزیده است. میگفتند موقع تولد زار زار گریه کرده ده است و تمام کسانی که او را لمس میکردند را نفرین. آن داستانها حقیقت نداشتند. این داستانها را بچههایی سرهم کرده بودند که عشق من اجازه بازی کردن با آنها را نداشت. میگفتند که او را از آنها جدا کردهاند، چون خطرناک است، جانوری که آنها را تمام و کمال میبلعد. بیماری طناب ترس را دور گردنمان میآویزد، چه در ذهن و چه در بدن. آن بچهها پوزخند میزئنئ و داستانشان را پخش میکردند. داستانشان به هرکسی که گوش شنوا داشت میرسید. اما واقعیت چیز دیگری بود. عشق من برهنه متولد شد، مثل همه بچهها. و موقع تولد گریه میکرد. مثل همه بچهها. بدنش کمی کوچک بود و سرش کمی بزرگ، اما هیولا نبود. شبیه هیچ کدام از چیزهایی که از او ساخته بودند هم نبود. مادرش فقط یک بار او را در آغوش گرفت. به گمانم به او اهمیت میداد، البته همانقدر که میتوانید به کسی که نمیخواهید بشناسیدنش اهمیت میدهید. پزشکان به مارش گفتند که او به مراقبت مداوم نیاز دارد، و به دارو و درمان، و ممکن است مثل بچههای دیگر بزرگ نشود.
تمام شب را روی لبه تخت نشست. خونی که از پاک کردنش امتناع میکرد، از بدنش جاری بود. آنجا نشست و به کودکش نگاه کرد. کودکی که در گهوارهاش خس خس میکرد. بند انگشتانش، گونههای کودکش را نوازش میکردند. لبهایش بوسهای روی پیشانیاش نشاندند و با او وداع کردند. پیش از طلوع خورد، او رفت و دیگر هیچکس او را ندید. عشق من در دومین روز زندگیاش تنها بود. دلیل اینکه نمیتوانست با بچههای دیگر بازی کند، ساده بود، به همان دلیلی که نمیتوانست با هیچ بیمار دیگری ارتباط برقرار کند، مگر از پشت پارتیشنی شیشهای. به همان دلیلی که هرکس به اتاقش میآمد باید ماسک و دستکش میپوشید. بدن عشق من توان محافظت از خود را نداشت. هیچ سیری نداشت. یک سرماخوردگی ساده که در طول یک هفته بهبود مییافت می گذشت، در عرض یک روز او را به کام مرگ میکشاند. بیمارستان تنها جایی بود که میشناخت. گاهی وقتی با گیاهان و گلدانهایش بازی میکردیم، به او خیره میشدم و فکر میکردم آیا ترجیح میداد جای دیگری باشد؟ جایی جز اینجا؟ افسانههایش همیشه در مکانی جادویی جای میگرفتند، جایی که نه اینقدر تکرار بودند و نه اینقدر درمانی و بالینی. از او پرسیدم: یه قلعه میخوای؟ یا مثلاً میخوای از اون جنگلهای مسحور شده و دریاهای آزادی که توی داستانات هست داشته باشی؟ همانطور که گلدان روی طاقچه پنجره را جابهجا میکرد، در پاسخ به من زمزمه کرد: ها همین الانم داریم توی یه قلعه زندگی میکنیم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.