تنها چند نفر مجاز بودند خطر را بهجان بخرند و از مرزهای زِدو عبور کنند. کایرای ده ساله یکی از آنها بود و این مسئولیت بزرگ و مهمی بر دوشش میگذاشت که همیشه باید آن را در نظر میگرفت.
در یکی از یکشنبههای بارانی ماه مارس، یک جعبه از کتابهایی که مادرم از خانهی مادربزرگ آورده بود را باز کردم. با این که پنج سال از مرگ مادربزرگ میگذشت، هیچکس این جعبهها را باز نکرده بود.