بحث درباره داستایوفسکی و آثارش به طور شایسته کاری دشوار میباشد. غالباً داستایوفسکی را فقط داستانسرا میدانند. در حالی که وی در حقیقت یکی از متفکران بزرگ و فلاسفهای است که مطالب و افکار پیچیده و عمیق خویش را به صورت داستان مطرح کرده است و نه تنها در روانکاوی و رماننویسی کشور خود بخش جدیدی گشوده، بلکه اندیشه و شیوه کارش در تمام مغربزمین تأثیری عمیق بر جای گذارده است. نام او در میان نویسندگان بزرگ قرن نوزدهم روسیه، که بحق موجب اعجاب و تحسین اروپا قرار گرفتهاند، یکی از مشهورترین و جالب توجهترین نامهاست و از نویسندگان معدود آن زمان است که در کشورهای دیگر محبوبیت روزافزون دارد. زندگیاش مانند نوشتههایش شگفتانگیز و آکنده از رویدادهای عجیب و غمانگیز است. فئودور داستایوفسکی برخلاف تولستوی و غالب نویسندگان بزرگ روسِ همزمان خود، که غالباً از اعیان یا نجیبزادگان بودند، از خانوادهای متوسط برخاست.
بخشی از کتاب جنایت و مکافات
لحظهای نفرت عمیقی در چهره ظریف جوان پدیدار شد. ناگفته نماند که او بسیار خوشگل بود. اما بزودی در اندیشهای عمیق یا بهتر بگوئیم در نوعی فراموشی فرو رفت و دیگر بدون اینکه متوجه اطراف خود باشد، یا بخواهد متوجه آن باشد، به راه خود ادامه داد و فقط گاهی زیر لب چیزی با خود زمزمه میکرد. این هم از روی عادتی بود که بهصحبت کردن با خود داشت و هم اکنون بدان اعتراف کرده بود. در این لحظه خود میفهمید که ناتوانی بسیار بر او چیره شده است و افکارش درهم میشود. دومین روز بود که تقریباً هیچ نخورده بود. لباسش بقدری مندرس بود که شخص عادی دیگری با چنین لباس ژنده، از رفتن به کوچه آن هم میان روز امتناع میگرد. اما این ناحیه آنچنان بود که وضع لباس کمتر میتوانست کسی را به تعجب اندازد. نزدیکی میدان سننایا، کثرت مؤسسات مشهور و ساکنانی که بیشتر به کارهای فنی و علمی میپرداختند و در این کوچه و پس کوچههای وسط پترزبورگ میلولیدند بقدری منظره این ناحیه را رنگین میکردند که تعجب از دیدن بعضی موجودات عجیب حتی شگفت مینمود. اما دل جوان قدری از تنفر آمیخته به کینه لبریز بود که با وجود نکتهبینی ناشی از جوانی، وی اکنون در وسط خیابان، کمتر از هر چیز از لباسهای ژنده خود ناراحت بود. البته برخورد با بعضی از آشنایان و رفقای قدیم که دیدارشان اصولاً برای وی خوشآیند نبود امر دیگری بود.
با اینهمه، وقتی شخص مست لایعقلی که معلوم نبود در این هنگام برای چه و به کجا میبردندش و چرا در گاری بزرگ خالی که به یابوی قوی هیکلی بسته شده بود، در خیابان میگردانندش، با دست به او اشاره کرد و از بن حلق فریاد زد: آهای، کلاهدوز آلمانی. جوان ناگهان ایستاد و با لرزشی عجیب دست به کلاه خود برد. کلاهش بلند، گرد، بدون لبه و از اجناس مغازه معروف تسیمرمان بود که دیگر بکلی کهنه و بور و پر از سوراخ و پر لکه مینمود و از یک طرف بکلی کج شده بود. حالتی که بر جوان مستولی شد خجالت نبود، بلکه چیزی شبیه ترس سراپای وجودش را فرا گرفت. با ناراحتی زمزمه کرد: میدانستم! همین فکر را هم میکردم. این دیگر از همه بدتر است. یک چنین مزخرفی، یک چیز کوچک بیاهمیتی ممکن است تمام نقشه را خراب کند! بله، این کلاه زیاد بچشم میخورد. مضحک است و به این جهت جلب توجه میکند. با این لباسهایم ندرس حتماً کپی لازم است یا چیزی شبیه شبکلاه، نه این کلاه بد ترکیب. هیچکس از این کلاهها بسر نمیگذارد، از فاصله یک ورستی متوجهش میشوند و آن را بیاد میسپارند. از همه مهمتر آنکه بعداً بیاد خواهند آورد و این خود گز کی خواهد بود. در چنین مواردی باید هرچه میشود کمتر بچشم خورد. این نکات کوچک از همه مهمترند. همین امر کوچک است که همیشه همه چیز را خراب می کند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.