دختری با هفت اسم نوشته هیئون سئولی، نگاهی فوقالعاده به زندگی، در کرهشمالی، یکی از بیرحمترین و مخفیکارترین دیکتاتوریهای جهان، و ماجرای مبارزه هراسآور دختری برای فرار از دستگیری و رساندن خانواده خویش به آزادی است. هیئو سئولی یکی از میلیونها نفری بود که در دام رژیم ستمگر کمونیست کرهشمالی، روزگارش سپری میشد. او باتوجه به میزان فقر و بیچارگی اطرافیانش متوجه شد که کشورش نمیتواند چنانکه میگفتند بهترین کشور روی زمین باشد. این نویسنده برای محافظت از بستگان و دوستانی که هنوز در کرهشمالی زندگی میکنند، برخی از اسامی این کتاب را تغییر داده و از بعضی جزئیات صرفنظر کرده است. بهجز این، تمام وقایعی که اتفاق افتادهاند را یا خودش بهیاد داشته یا دیگران برایش تعریف کردهاند.
بخشی از کتاب دختری با هفت اسم
ترککردن کره شمالی به ترککردن هیچ کشوری شباهت ندارد. بیشتر شبیه رفتن از جهانی دیگر است. هرچقدر هم از آن دور شوم، بازهم جاذبهاش رهایم نخواهد کرد. حتی برای کسانی که در ان کشور، رنج زیادی کشیدهاند و از جهنم فرار کردهاند هم ممکن است زندگی در دنیای آزاد چنان دشوار باشد که برای کنارآمدن با آن و یافتن خوشبختی دست و پا بزنند. حتی بعضی از آنها تسلیم میشوند و به زندگی در آن جای تاریک برمیگردند. درست مثل خود من که وسوسه شدم برگردم. اما واقعیت این است که من نمیتوانم برگردم. درست است که رویای آزادی کشورم را در سرس میپرورانم اما کرهشمالی هنوز بعداز گذشت سالیان سال، مثل همیشه کشوری بسته و ظالم است و اگر زمانی برسد که بتوانم با امنیت خاطر به آن برگردم، احتمالاً در کشور خودم غریبه خواهم بود. حالا که این کتاب را بازخوانی میکنم، میبینم که این داستان بیداری من است، داستان بلوغی طولانی و دشوار. به این واقعیت دست یافتهام که بهعنوان یک فراری از کره شمالی، در جهان، غریبه محسوب میشوم، یک تبعیدی. هرقدرر هم تلاش کنم تا خودم را با جامعه کرهجنوبی وفق بدم، بازهم فکر نمیکن بهطور کامل بهعنوان شهروند کرهجنوبی پذیرفته شوم. از این مهمتر اینکه خودم هم این هویت را قبول ندارم.
من خیلی دیر به کرهجنوبی رفتم، در بیست و هشت سالگی. سادهترین راه برای حل مسئله هویتم این است که بگویم کرهای هستم. اما چنین کشوری وجود ندارد. کره واحدی وجود ندارد. دلم میخواهد هویت کرهای را دور بیندازم و نشانی که رویم زده را پاک کنم. اما نمیتوانم. نمیدانم دلیل اصلیاش چیست، اما فکر میکنم بهخاطر دوران بچگی شادی است که داشتهام. در بچگی، همینکه آگاهیمان به جهان بیشتر میشود، حس میکنیم به چیزی بزرگتر از خانوادهمان تعلق داریم، به کشورمان. قدم بعدی این است که بهعنوان یک شهروند جهان، خود را انسان بدانیم. اما در من، این بخش از رشد متوقف شده. طوری بزرگ شدم که تقریباً هیچچیز از جهان خارج نمیدانستم، جز آنچه از چشم حکومت به نمایش گذاشته میشد. هنگامی که کرهشمالی را ترک کردم کمکم متوجه شدم همهجا از کشور من بهعنوان نماد شرارت نام میبرند اما من سالها پیش، هنگامی که هویتم شکل میگرفت این موضوع را نمیدانستم. فکر میکردم زندگی در کره شمالی عادی است. فقط گذشت زمان و بعد مکان بود که جلوهای غریب به آداب و رسوم و حاکمانش بخشید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.