امی تام نویسنده کتاب «کلوپ شانس و شادی» گفته است: من این کتاب را دوست دارم. من به همهی دوستانم گفتهام شما باید کتاب دختر پرتقالی را بخوانید. میچ آلبوم، از معلمش، موری شوارتز، هدیهای فوقالعاده گرفت و ما تا الان به واسته همان کلاس، به لذت بزرگی دسته یافتیم. بهعنوان یک مربی، انسانگرا و متدین، موری به شاگرد سابق خود، یک دوره آموزشی کوتاه در باره زندگی میدهد: نگاهی روشن و بیرحمانه به هر آنجه مهمتر است؛ آن هم زمانی که روزهای زندگی شما، به شمارش افتاده است: یه روزنامهنگار ورزشی موفق که از ایدهآل گرایی پروفسور مورد علاقهاش که با جهان واقعیاش همگان شده است که میدرخشد و شما را با درخشش بعد ازخود گرم میکند.
بخشی از کتاب دختر پرتقالی
پدرم یازده سال پیش از دنیا رفت.آن موقع من فقط چهارساله بودم. هیچوقت فکرش را نمیکردم که دوباره صدای او به گوشم برسد؛ ولی اکنون ما داریم باهم یه کتاب مینویسیم. اینها اولین خطها از این کتاب هستند و من کسی هستم که آن را مینویسم ؛ ولی پدرم کمی بعدتر، بیشتر کتاب را میگویند. مطمًن نیستم که چهقدر خوب پدرم را به یاد دارم. بهنظر فقط فکر میکنم که او را یادم هست؛ زیرا بیشتر اوقات به همهی عکسهایش خیلی زیاد نگاه میکردم. تنها چیزی که من کاملاً مطمئنم که میتواند به یاد بیاورم، زمانی است که ما بیرون روی ایوان نشسته بودیم و ستارهها را میدیدیم و در یک عکس من کنار پدرم روی یک مبل چرمی زرد در سالن نشیمن نشستهام. بهنظر میرسد که دارد چیز قشنگی به من میگوید. ما هنوز آن مبل را داریم؛ ولی پدر دیگر روی آن نمینشیند. در عکسی دیگر، روی صندلی راحتی متحرک سبزی در کارگاه نشستهایم. این عکس از زمانی که پدر از بینمان رفت، به دیوار آویخته شده است. من اکنون روی یک صندلی راحتی متحرک سبز نشستهام. سعی میکنم که تکان نخورم زیرا در حال نوشتن در دفتر یادداشتی هستم. بعدها همهی آن را در کامپیوتر قدیمی پدر وارد میکنم. افسانهای راجب کامپیوتر قدیمی هم وجود دارد؛ ولی من بعداً بر میگردم و به آن میپردازم.
داشتن همهی این عکسهای قدیمی اطراف خودمان همیشه عجیب بوده است. آنها به زمانی متفاوتی نسبت به اکنون تعلق دارند. من در اتاقم آلبوم کاملی از عکسهای پدرم دارم. این که عکسهای زیادی از کسی که دیگر زنده نیست، داشته باشی بیشتر حسی عجیبی دارد. ما پدر را در فیلمها نیز داریم. فکر میکنم گوش کردن به صدایش کمی ترسناک است. پدرم واقعاً صدای بمبی داشت. شاید دیدن فیلمهای کسانی که دیگر در بینمان نیستند یا به گفتهی مادر بزرگ در گذشتهاند، باید غیر قانونی اعلام شود جاسوسی کردن از مردهها حس درستی ندارد. همچنین میتوانم صدای خودم را هم در بعضی از فیلمها بشنوم. جیغ جیغی و بسیار بلند است. مرا یاد جوجهای کوچک میاندازند. آن روزها این گونه بودند: پدرم صدای بم را اجرا میکرد و من صدای زیر را. در یکی از آن فیلمها من روی شانه پدر هستم و میخواهم ستارهی بالای درخت کریسمس را بگیرم. کمتر از یک سال سن دارم؛ ولی تقریباً به خراب کردن عکس نزدیک شده بودم. مادر بارها گفته است چیزی که بیشتر از همه پدر را ناراحت میکرد، این بود که ممکن است قبل از این که بتواند مرا به درستی بشناسد، بمیرد. مادر بزرگ هم چیزی شبیه به این میگفت؛ فقط با روشی مرموز تر.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.