آنتوان پاولوویچ چخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس برجسته روس است. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید. دوئل یکی از آثار قابل تأمل نویسنده بزرگ آنتوان چخوف است. داستان دوئل انسان را به تأمل و شگرفی در روابط انسانها وا میدارد. در پس این جهان، نویسنده در پی یافتن حقیقت است. حقیقتی که گویا هرگز کامل نمیشود. در کتاب دوئل، لائفسکی (یکی از شخصیتهای اصلی رمان) با زنی به نام نادیژوا فیودورونا رو هم میریزد و با او به قفقاز سفر میکند. لایوسکی که کارمند است و تحصیل کرده بسیار چرب زبان است و توانسته است دل پزشک ارتش روسیه را بهنام ساموئیلکنو برباید. ساموئیلنکو همواره تا پایان داستان حمایتگر جدی لایوسکی است. نزدیکان و آشنایان این دو زن و مرد را که با هم زندگی میکنند نمیپذیرند و آنها را همواره درحال گناهی کبیره میدانند. فن کورن و شماس از همسایگان مشترک آنها هستند. فن کورن جانور شناس است و نسبت به عقاید مذهبی موردباور مردم بدبین و شماس در راه کشیش شدن است و انسانی متدین. این دو بحثهای جالبی درمورد جهان هستی و خداوند میکنند. فن کورن کینه سختی از لایوسکی به دل دارد. علت اساسی نگاه تلخ آدمهای داستان به لایوسکی و زندگی او.
بخشی از کتاب دوئل
لایوسکی آهی کشید و گفت: «خدایا، چطور تمدن ما رو تو چنبره خودش گرفته! من دلباخته یه زن شدم و اون هم دلباخته من، اولش هم با شبهای آروم شروع شد، با عهد و میثاقها، با خوندن تیکههای جذاب ادبیات و بیان ایدهئالها و علائق مشترک… چه فریبی! اما ما داشتیم از یک چیزی فرار میکردیم، از تهی بودن زندگیهامون در میان طبقهى روشنفکر. مثلا زندگی که برای خودمون ترسیم میکردیم این بود: اول پا میشیم میریم قفقاز و همونطور که با مردم اونجا، با محیط اونجا آشنا میشیم من اونیفرم کارمند دولتو تن میکنم و به خدمت دولت در میآم؛ بعدش یه قطعه زمین توی روستا میگیریم و با دست خودمون اونجا رو تبدیل به یه باغ انگور نمونه میکنیم و از این جور نقشهها. اگه تو یا اون زیستشناس تو، فون کارن، جای من بودین احتمالا سی سال آزگار با نادژدا فدُروفنا زندگی میکردین و بعدش هم یه انگورستان نمونه و ده هزار جریبی زمین که سرتاسرش ذرت کاشته شده باشه برای وارثهاتون میذاشتین، اما من از همون روز اول شکست خوردم. اینجا، توی شهر، هوا داغه، کسلکنندهست، معاشرتی در کار نیست و اون وقت وقتی آدم راه میافته میره توی مزرعه احساس میکنه پشت هر سنگ و بوتهای مار و عقربهای زهرآلود کمین کردهن و، بعد از مزارع، تا چشم کار میکنه کوهه و دشت. آدمهای بیگانه، طبیعت بیگانه، فرهنگ غریب و قبلاٌ –داداش من- چه تصوراتی داشتیم، همونطور که دست در دست هم با نادژنا فدُروفنا قدم میزدیم و اون پالتوِ پوستِ خزشو به تن کرده بود درباره آب و هوای گرم و مطبوع چه رؤیاهایی در سر میپروروندیم! در حالی که لازمه زندگی تو همچین جایی جنگیدنه، جنگیدن تا پای جون و اون وقت خیال میکنی من چهجور جنگجویی هستم؟ یه آدم عصبی، مفلوک، یه بیکاره… همون روز اول فهمیدم که رویاهای من درباره زندگی توأم با کار، اون هم توی یه انگورستان، یه پول سیاه نمیارزه. اما از عشق برات بگم، صاف و پوستکنده برات بگم، زندگی با زنی که توی رؤیاها باشه و پا شه تا اون سر دنیا بیاد اصلا چنگی به دل نمیزنه. راستش، توی خونه تنها چیزهایی که آدم هر روز حس میکنه بوی اتوست، بوی انواع پودر و دوا و هر جا رو نگاه میکنی کاغذهای مخصوص فر زدن موها و، چی برات بگم، خود فریبی.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.