دن براون نویسنده آمریکایی رمانهای معمایی و ماجراجویانه مختلفی تاکنون نوشته است. او بیشتر برای سریال رابرت لنگدون که راز داوینچی نام داشت بیشتر شناخته شد. کتاب «راز داوینچی» داستان معمایی و تاریخی میباشد که تاکنون از فروش بالایی در سرتاسر جهان برخوردار بوده است. این کتاب دنباله سه گانه براون میباشد که در سال 2000 با نام «فرشتگان و شیاطین» به چاپ رسید و قسمت سوم آن در سال 2009 با نام «نماد گمشده» منتشر شد. «راز داوینچی» شاهکار دن براون در سال 2003 دنیای داستانهای معمایی را دگرگون کرد و فروش آن از سری کتابهای «هری پاتر» فراتر رفت. از کتاب «راز داوینچی» تا اواسط سال 2006 بیش از 60 میلیون نسخه فروخته شد. در آن سالها این کتاب به حدی محبوب شده بود که تورهای مسافرتی براساس داستان «راز داوینچی» تورهای مسافرتی برگزار میکردند. هرچند این کتاب با مخالفان بسیار زیاد رو به رو شد، اما در میان گسیلی از مردم به محبوبیت رسید تا جایی که از آن بازیهای ویدیویی ساخته شد.
بخشی از کتاب راز داوینچی
ماشین سیتروئن زد اکس که به سمت جنوب در حرکت بود از کنار سالن اپرا و میدان وندوم گذشت. هوای خشک آخر بهار از میان پنجرههای باز به ماشین ضربه میزد. در صندلی کنار راننده، رابرت لنگدان در حالی که افکارش را منظم میکرد، احساس میکرد شهر به سرعت از کنارش میگذرد. دوش گرفتن سریع و اصلاح صورت، چهرهاش را مرتب ساخته بود، اما تأثیر چندانی بر نگرانیش نگذاشته بود. تصویر هراسناک جسد رئیس موزه در مغزش نقش بسته بود و پاک نمیشد. ژاک سونیر مرده بود. کاری از دست لنگدان ساخته نبود، اما عمیقاً از مرگ رئیس موزه احساس اندوه میکرد. علیرغم شهرت سونیر در مردم گریزی، احساس تعهدش به هنر او را مردی شایستهی تحسین ساخته بود. کتابهای او دربارهی زبان رمز پنهان در نقاشیهای پوسن و تنییر متون مورد علاقهی لنگدان سر کلاسهای تدریسش بود. ملاقات امشب چیزی بود که لنگدان مشتاقانه انتظارش را میکشید و بدقولی سونیر او را سخت آزرده بود. دوباره تصویر جسد در ذهنش آمد. واقعاً ژاک سونیر اون کار رو با خودش کرده بود؟ لنگدان سرش را چرخاند و بیرون را نگاه کرد. کوشید تصویر را از ذهنش بزداید. بیرون، منظرهی شهر پر شده بود از دستفروشیهایی که گاریهای بادام شکرزده را هل میدانند و پیشخدمتهایی که کیسههای زباله را کنار جدولهای خیابان میگذاشتند و عشاق شبگردی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند تا در میان نسیمی که بوی شکوفههای یاس میداد گرم بمانند.
آژیر دوتکه و ناهنجار سیتروئن راهبندان را مانند قیچی میبرید و با قدرت آشفتگیها را پشت سر میگذاشت. افسر برای اولین بار پس از خروج از هتل به حرف درآمد و گفت: فرمانده وقتی فهمید هنوز در شهر هستید خوشحال شد. تصادفی خوشیمنی بود. لنگدان هر احساسی داشت مگر خوشیمنی. اتفاق هم مفهومی بود که به هیچ وجه مورد قبولش نبود. او به عنوان کسی که عمرش را صرف جستجوی رابطهی میان اندیشهها و مظاهر ناهمخوان کرده بود، جهان را به شکل رشتههایی از رویدادها و تاریخچههای سخت درهم تنیده میدید. بسیار پیش میآمد که سر کلاسهای نماد شناسیش در هاروارد بگوید: ممکن است روابط دیده نشوند، اما همیشه حضور دارند. فقط زیر سطح مدفون ماندهاند. لنگدان گفت: گمان کنم دانشگاه آمریکایی پاریس به شما گفت کجا اقامت دارم. راننده سرش را به علامت نفی تکان داد. (اینترپل). لنگدان اندیشید اینترپل؟ مسلّمه! فراموش کرده بود درخواست ظاهراً غیرمغرضانهی همهی هتلهای اروپا برای دیدن گذرنامه در وقت پذیرش، موضوعی فراتر از فرمالیتهای همیشگی و در واقع قانون است. در هر شبی، افسران اینترپل میتوانستند سر در بیاورند چه کسی کجای اروپا خوابیده است. پیدا کردن لنگدان در هتل ریز احتمالاً فقط پنج ثانیه طول کشیده بود. با پیش رفتن سریعتر سیتروئن به سمت جنوب، نیمرخ درخشان برج ایفل پدیدار شد که در سمت راستش سر به آسمان کشیده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.