کتاب «صد سال زندگی» واقعه بزرگ ادبیات آمریکای جنوبی در سالهای اخیر است. این کتاب موفقیتی بینظیر داشته و تقریباً به تمام زبانهای زنده جهان ترجمه شده است. کافی است به نظریه چند نویسنده و منتقد ادبی درباره کتاب «صد سال تنهایی» نگاه کنید تا شما را قانع کند تا این کتاب را مطالعه کنید. ناتالیا جینزبورگ نویسنده معروف ایتالیایی گفته است: «صد سال تنهایی» را خواندم، مدتها بود اینچنین تحت تأثیر کتابی واقع نشده بودم. اگر حقیقت داشته باشد که میگویند رمان مرده است و یا در احتضار است، پس همگی از جای برخیزیم و به این رما سلام بگوییم. همچنین رونالد کریس منتقد گفت: همانطور که در انتظار بزرگترین رمان آمریکایی بودهایم اینک بزرگترین رمان آمریکای شمالی و آمریکای جنوب، اثر گابریل گارسیا به دستمان میررسد. این رمان شاهکار است. آیا شما هم قانع شدهاید که چرا باید کتاب «صد سال تنهایی» را بخوانید؟ اگر از آن دسته افرادی هستید که این کتاب را مطالعه کردهاید لطفاً دیدگاه خود را نسبت به «صد سال تنهایی» در فروشگاه کتاب رابین بوک ثبت کنید.
بخشی از کتاب صد سال تنهایی
سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دودستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان، دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی داشت. خانهها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ میگذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامید نشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی. هر سال، نزدیک ماه مارس یک خانواده کولی ژندهپوش چادر خود را در نزدیکی دهکد برپا میکرد و با سر و صدای طبل و کرنا، اهالی دهکده را با اختراعات جدید آشنا میساخت. آهنربا نخستین اختراعی بود که به آنجا رسید. مرد کولی درشتهیکلی، که خود را ملکیادش مینامید، با ریش به هم پیچیده و دستان گنجشکوار در ملأ عام آنچه را که هشتمی عجایب کیمیاگران دانشمند مقدونیه میخواند، معرفی کرد. با دو شمش فلزی از خانهای به خانه دیگر میرفت. اهالی دهکده که میدیدند همه پاتیلها، قابلمهها، انبرها و سهپایهها از جای خود به زمین میافتند، سخت حیرت کرده بودند. تختهها، با تقلای میخها و پیچها که میخواست بیرون بپرد، جیرجیر میکرد، حتی اشیایی که مدتها بود در خانهها مفقود شده بود، بار دیگر پیدا میشد و به دنبال شمشهای سحرآمیز ملکیادس راه میافتد.
ملکیادس کولی با لهجهای غلیظ میگفت: اشیاء جان دارند، فقط باید بیدارشان کرد. خوزه آرکادیو که همیشه تصورات بیحد و حصرش به ماورای معجزه و طبیعت و جادوگری میرفت، فکر کرد شاید بتواند آن اختراع بیهوده را برای استخراج طلا از زمین به کار گرفت. ملکیادس که مرد صدیقی بود چنین چیزی را پیشبینی کرده بود: به در آن کار نمیخورد. ولی خوزه آرکادیو در آن زمان به صداقت کولیها معتقد نبود، قاطرش را به اضافه چند بزغاله با دو شمش آهنربا معامله کرد. همسرش، اورسولا که برای افزایش درآمد ناچیزشان روی آن حیوانات حساب میکرد، نتوانست او را از این معامله منصرف کند. شوهرش در جواب او میگفت: بزودی آنقدر طلا خواهیم داشت که میتوانیم اتاقها را با شمش طلا فرش کنیم. برای اثبات حرفش چندین ماه سخت کار کرد. تمام منطقه، حتی کف رودخانه را وجب به وجب با آن شمش فلزی آزمود. به صدای بلند، اوراد ملکیادس را میخواند. تنها چیزی که توانست زیر خاک بیرون بکشد یک زره زنگ زده قرن پانزدهم بود که فرو رفتگیهاش مثل یک کدوی بزرگ صدا میداد. وقتی خوزه آرکادیو به کمک چهار مردی که همراهش بودند موفق شد زره را از هم باز کند، درونش اسکلت کچ شدهای یافت که یک جعبه کوچک مسی به گردن داشت. درون جعبه مشتی موی زن یافتند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.