کتاب عقاید دلقک به نوشته هاینریش بل در سال 1963 منتشر شد. این رمان در آلمان غربی در دوره بهبودی پس از جنگ جهانی دوم، ریاکاری جامعه معاصر آلمان را در سرکوب حافظه گذشته تاریخی به منظور تمرکز بر بازسازی مواد بررسی میکند. در کتاب عقاید یک دلقک (راوی، هانس اشنیر) نمایانگر وجدان اجتماعی جامعه است. از طریق مکالمهای که دلقک با اعضای خانواده خود و دیگران که نماینده بخشهای مختلف جامعه هستند انتقاد خود را از آن جهان به ویژه از نهادهای کلیسا و صنعت ارائه میدهد. این کتاب درباره دلقکی به نام هانس شنیر است که معشوقهاش، ماری، او را بابت دلایل مذهبی ترک کرده و وارد رابطه با مردی کاتولیک به نام هربرت تسوپفنر شدهاست که دارای نفوذ مذهبی و سیاسی قابل توجهی است. هانس به همین دلیل دچار افسردگی شده و مرضهای همیشگیاش، مالیخولیا و سردرد تشدید یافته. از این رو برای تسکین آلام خود به مشروب رو آورده است. به قول خودش «دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط میکند».
بخشی از کتاب عقاید یک دلقک
من در بن بهدنیا آمدهام و مردم زیادی را در اینجا میشناسم: خویشان، آشنایان و همشاگردیهای قدیمیام. والدنیم در این شهر زندگی میکنند و برادرم لئو تحت تکفل تسوپفنر به تحصیل مبانی مذهب کاتلوک مشغول است. مجبورم به خاطر حل و فصل مسائل مالی، برای یکبار هم که شده، پدر و مادرم را ملاقات کنم. شاید هم این کار را به وکیلم واگذار کنم. در این مورد هنوز تصمیم قطعی نگرفتهام. از موقعی که خواهرم فوت کرده والدینم دیگر جایگاه و ارزش گذشتهشان را نزد من ندارند. هفده سال از مرگ خواهرم میگذرد. هنگامی که جنگ خاتمه یافت شانزده سال بیشتر نداشت، او موهای بلوند داشت و دختری زیبا بود، بهترین تنیسباز بین بن و رِماگن بود. آن زمان دختران جوان ناگزیر بودند خودشان را داوطلبانه به آتشبار ضدهوایی معرفی کنند و خواهرم هم خودش را در ماه فوریهی سال 1945 معرفی کرد. همه چیز چنان به سرعت و بدون هیچ مشکلی اتفاق افتاد که من اصلاً آن را درک نکردم. یک روز که از مدرسه به خانه میآمدم، از خیابان کلن گذشتم و خواهرم را در تراموایی دیدم که به سمت شهر بن در حال حرکت بود. برایم دست تکان داد و خندید و من هم لبخند زدم. او بر پشتش یک کولهپشتی کوچک داشت، کلاهی به رنگ آبی تیره بر سر داشت و پالتوی ضخیم زمستانی آبی رنگش را که یقهای از پوست خرز داشت بر تن کرده بود.
او را تا به آن روز هرگز با کلاه ندیده بودم، چون همیشه از این کار خودداری میکرد. کلاه قیافهی او را خیلی تغییر داده بود. مانند یک زن جوانی به نظر میرسید. فکر کردم او با این وضعیت ظاهریاش به گردش میرود، اگر چه زمان مناسبی برای کار به نظر نمیرسید. اما آن زمانها از مدارس هر کاری بر میآمد. آنها حتی وقتی هم که در پناهگاهها به سر میبردیم، اگر چه غرش توپخانه را میشنیدم، سعی میکردند به ما حل مسائل از طریق تناسب را یاد بدهند. معلم ما آقای برول در خواندن آوازهایی که خودش آنها را مذهبی و ملی مینامند، با ما همصدا میشد؛ سرودهای وطنی غرق در شکوه و جلال یا به افق مشرق زمین که خورشید آن را با طلوعش گلگون ساخته بنگر تحت این عنوان قرار میداد. شبها، وقتی نیم ساعتی آرامش و سکوت برقرار میشد، فقط صدای پای اسیران جنگی ایتالیایی (گر چه برای ما در مدرسه توضیح داده بودند که چرا ایتالیاییها دیگر متحد ما نیستند، بلکه فقط به عنوان اسرای جنگی در اینجا کار میکنند، با این حال من تا به امروز هم نتوانستم دلیل آن را بفهمم)، اسرای جنگی، روسی، زنان اسیر شده و سربازان آلمانی به گوش میرسید و هیچکس هم نمیدانست که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.