کتاب «نه آدمی» یا «نوموه نوه گِنزوکو» یکی از معروفترین آثار نویسنده ژاپنی اوسامو دازایی است. این رمان که در سال 1948 منتشر شد، یکی از برجستهترین آثار ادبی ژاپن محسوب میشود و به طور گستردهای مورد توجه و تحسین قرار گرفته است. این کتاب داستان زندگی یک مرد به نام اوبا یوژو را روایت میکند که در تلاش است تا هویت خود را در جهانی که او را نمیپذیرد، پیدا کند. اوبا یوژو شخصیتی است که از نظر روانی و احساسی دچار مشکلات فراوانی است و با احساساتی مانند بیگانگی، ناامیدی و بیمعنایی زندگی دست و پنجه نرم میکند. رمان به شکلی صمیمانه و بیپرده به مسائل عمیق انسانی و اجتماعی میپردازد و بسیاری از خوانندگان توانستهاند با شخصیت اصلی داستان همذاتپنداری کنند. اوسامو دازایی در رمان «نه آدمی» به خوبی توانسته است فضای تاریک و پیچیده ذهن انسان را به تصویر بکشد و نقدهای عمیقی از جامعه و وضعیت انسانی ارائه دهد. این کتاب به دلیل قدرت روایت و عمق مفاهیمش، همواره مورد توجه منتقدان و علاقهمندان به ادبیات قرار گرفته است.
بخشی از کتاب نه آدمی
زندگی من، زندگی شرمآوری بوده است. حتی خودم هم نمیتوانم حدس بزنم که زندگی آدمیزادی چطور زندگیای است. من در دهکدهای واقع در شمال شرق به دنیا آمدم و اولین بار زمانی قطار دیدم که دیگر بزرگ شده بودم. از پل ایستگاه راه آهن بالا و پایین میرفتم، بیخبر از اینکه این پل برای این است که مردم از سکویی به سکوی دیگر بروند. متقاعد شده بودم که این پل را زدهاند تا ارتباطی غریب را ایجاد کنند و ساختمان راه آهن به جایی متنوع و دوستانه تبدیل کنند، مثل یک زمین بازی باشد تا مدتها در این توهم به سر میبردم و این توهم برای این بود تا از شادیای بیغش برای بالا و پایین رفتن از آن پل استفاده کنم. با خودم فکر میکردم که این پل یکی از خدمات عالیای بود که ادارهی راه آهن ارائه می داد. بعدها که فهمیدم این پل چیزی جز یک وسیله ی کاربردی نیست. پاک علاقهام را به آن از دست دادم. بعد که در آن عالم کودکی تو کتابهای مصور تصویر، قطارهای مترو را دیدم، به عقلم ترسید که این قطارها را به حکم ضرورت درست کردهاند، تصور میکردم که سوار شدن به قطارهای زیرزمینی به جای قطارهای معمولی یک سرگرمی نو و لذت بخش است.
من از همان بچگی مریض احوال بودم و خیلی وقتها تو رختخواب افتاده بودم تو رختخواب به این فکر میکردم که ملافهها و روبالشیها چه وسایل تزئینی کسل کنندهای هستند. بیست سالم که شد تازه فهمیدم که اینها یک کاربرد عملی دارند و همین پرده برداشتن از رخوت انسانی افسردگی مهمی را در من به وجود آورد. از این گذشته، هیچوقت نمیدانستم که گرسنگی یعنی چه. منظورم این نیست که در خانوادهای مرفه بزرگ شدهام، همچین منظور لوس و بیمزهای ندارم. منظورم این است که اصلاً تصوری از ماهیت حس گرسنگی نداشتم، این حرف به ظاهر عجیب است. اما هیچوقت متوجه نبودم که معدهام خالی است. بچه که بودم، وقتی از مدرسه به خانه برمیگشتم خانواده سر من قشقرق راه میانداختند. حتماً گرسنهای. یادمونه چه حالی پیدا میکنی، وقتی از مدرسه برمیگردی چه قدر گرسنهات میشه. اسمارتیز میخوری؟ کیک و بیسکوئیت هم هست. مثل همیشه برای اینکه خوشحالشان کنم، زیر لب میگفتم که گرسنهام و چند تا اسمارتیز میچپاندم تو دهانم، ولی قصد و منظور آنها از گرسنگی در خاطرم نمی ماند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.