کتاب «چه کسی پنیر مرا برداشت» نوشته اسپنسر جانسون، داستانی است درباره تغییراتی که در یک هزارتو رخ میدهد. در آنجا چهار شخصیت بامزه، در جست و جوی پنیر هستند. پنیر، استعارهای است از آنچه ما در زندگی در جست و جوی آن هستیم. مثل شغل، یک رابطه، پول، خانهای بزرگ، آزادی سلامتی، شهرت، آرامش معنوی یا حتی فعالیتهایی مثل دیودن و یا گلف بازیکردن. هر یک از ما درمورد آنچه که میتواند پنیر باشد، ایدهای داریم و به دنبال آن هستیم، چرا که معتقدیم به دستآوردن آن برای ما خوشحال کننده و جذاب و ازدستدادنش بسیار ناراحتکننده و دلخراش خواهد بود. هزارتو، در این داستان سنبل آن مکانیست که شما در آن خواستههایتان را جست و جو میکنید. آن مکان میتواند سازمان که در آن کار میکنید باشد یا جامعهای که در آن زندگی میکنید یا روابطی باشد که در زندگیتان دارد. چه باور کنید و چه باور نکنید، این داستان کوچک هزاران شغل، ازدواج و زندگی را نجات بخشیده است.
بخشی از کتاب چه کسی پنیر مرا برداشت
با گذشت زمان «هم» مردد شد که آیا فکر پیدا کردن پنیر جدید واقعبینانه بوده یا نه؟ نگران این بود که نکند لقمهای بزرگتر از دهانش برداشته باشد. پس شروع به خندیدن کرد چرا که فعلاً چیزی برای اینکه در دهانش بگذارد و بجود نداشت. هروقت احساس دلسردی میکرد، به خودش یادآوری میکرد که هرچند کاری که انجام میدهد، ناراحتکننده است، ولی بهتر و واقعبینانهتر از باقی ماندن در آن وضعیت بیپنیری است. با این فکر کمکم کنترل را به دست میگرفت، بهجای آنکه اجازه دهد اتفاقات برایش تعیین مسیر کنند. دوباره با خود فکر کرد که اگر اسنیف و اسکوری توانستهاند اقدام کنند پس او هم میتواندو بعدها با یادآوری گذشته دریافت که آن طور که قبلاً فکر میکرد پنیر در (ایستگاه پنیر سی) یک شبه ناپدید نشده بود. هر روز از مقدار پنیر کم میشد و مقداری هم که مانده بود طعم کهنگی میداد. اگرچه او متوجه این موضوع نشده بود، اما پنیر کهنه کپک هم زده بود. باید اقرار میکرد که اگر میخواست، شاید متوجه اتفاقات دوروبرش میشد ولی این کار را نکرده بود. «ها» دریافت که اگر دقت میکرد و اگر تغییر را پیشبینی کرده بود، غافلگیر نمیشد. شاید این همان کاری بود که اسنیف و اسکوری انجام داده بودند. تصمیم گرفت که از این به بعد بیشتر گوش به زنگ باشد و توقع تغییر اوضاع را داشته باشد. همچنین در انتظار تغییر نیز باشد باید به غرایض اولیه خود اطمینان میکرد تا وقتی قرار است تغییری پیشآید آن را حس کند و آمادگی قبول شرایط جدید را داشته باشد.
(ها)، بعد از جست و جویی طولانی برای پیدا کردن پنیر، به ایستگاه بزرگی رسید که امیدوار بود در آن پنیری باشد. وقتی وارد آنجا شد بسیار ناامید شد زیرا پنیری وجود نداشت. با خود اندیشید: من معمولاً همین احساس را دارم. احساس کرد که قصد منصرف شدن دارد. (ها) کمکم قوایش را از دست میداد. میدانست که گم شده است و میترسید که زنده نماند. فکر کرد بازگردد و به ایستگاه پنیر سی برود. اگر برمیگشت دستکم (هم) هنوز آنجا بود و (ها) احساس تنهایی نمیکرد. سپس دوباره همان سؤال را از خود پرسید: اگر نمیترسیدم چگونه عمل میکردم؟ (ها) گمان میکرد که بر ترس خود غلبه کرده است ولی در آن لحظه حتی از اینکه نزد خود اقرار کند واهمه داشت. اوایلريال علت ترس خود را نمیدانست ولی در آخر هفته فهمید، از اینکه به تنهایی راه را ادامه دهد میترسد. (ها) ندانسته به عقب میدوید. چراکه هنوز باورهای ترسآوری بر او سنگینی میکرد. (ها) در این فکر بود که آیا (هم) حرکت کرده و یا ترس، او را فلج کرده و همانجا مانده است؟ سپس (ها) به یاد بهترین لحظات در آنجا افتاد، زمانی که در هزارتو به جلو می رفت. روی دیوار نوشت و میدانست که آن نوشته هم میتواند یادآوریای برای خود او باشد و هم نشانهای برای دوستش (هم) چرا که امید داشت او را دنبال کند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.