کتاب «کیمیاگر» نوشته نویسنده برزیلی پائولو کوئیلو در سال 1988 است. این کتاب در ابتدا به زبان پرتغالی نوشته و منتشر شد و بعد از گذشت یک سال به بیش از 70 زبان ترجمه شده است. موضوع کتاب «کیمیاگر» در مورد یافتن سرنوشت یا هدف خود در زندگی میباشد. این کتاب داستان یک پسر چوپان از اسپانیا است که نامیش سانتیاگو میباشد. او مدام در مورد گنجینههایی که در اهرام مصر نهفته است رویا میبیند. او پس از ملاقات با پادشاه پیری که به او سنگهای جادویی میدهد سفری را برای دنبال کردن رویای خود آغاز میکند. سانتیاگو از دریای مدیترانه و صحرا عبور میکند تا گنجینههای خود را در مصر پیدا کند و به افسانه شخصی خود که هدف او در زندگی است دست یافت. این پسر جوان در طول سفر با افراد جدید و مشکلات زیادی آشنا میشود که در نهایت به او کمک میکند تا تمام مسیر را یادبگیرد تا به هدف خود برسد. این کتاب جزئیات سفر سانتیاگو و اتفاقاتی که در طول ماجراجویی او میافتد را شرح میدهد.
بخشی از کتاب کیمیاگر
نام جوان، سانتیاگو بود. هنگامی که با گلهاش به جلوی کلیسای کهن و متروکی رسید، هوا دیگر داشت تاریک میشد. مدتها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود و انجیر مصری عظیمی، درست در مکانی روییده بود که پیش از آن، انبار لباسها و اشیای متبرک بود. تصمیم گرفت شب را همانجا به سر ببرد. صبر کرد تا تمام گوسفندان از دروازه ویرانش وارد شوند و سپس چند تخته را به گونهای گذاشت نتوانند در طول شب بگریزند. در آن ناحیه گرگ نبود، اما یک بار یکی از جانوران در طول شب گریخه بود و سراسر روز بعد را به جستوجی گوسفند گم شده گذرانده بود. زمین را با خرقهاش پوشاند و دراز کشید، به جای بالش از کتابی استفاده کرد که خواندنش را تمام کرده بود. پیش از خوب به خودش یادآوردی کرد که باید شروع به خواندن کتابهای ضخیمتری کند: هم خواندنشان بیشتر طول میکشید و هم به هنگام شب بالشهای راحتری بودند. وقتی بیدار شد، هوا تاریک بود. به بالا نگریست و ستارگان را دید که از میان سقف نیمه ویران میدرخشیدند. فکر کرد: دلم میخواهد کمی دیگر بخوابم. همان رویای هفته پیش را دیده بود و دوباره پیش از به پایان رسیدنش بیدار شده بود. برخواست و جرعهای نوشیدنی خورد. سپس چوبدستش را برداشت و شروع کرد به بیدارد کردن گوسفندانی که هنوز خفته بودند. متوجه شده بود که همزمان با بیدار شدن خودش، بیشتر آن جانورها نیز بیدار میشوند. گویی نیروی مرموزی بود که زندگی او را با زندگی آن گوسفندان که دوسال بود همراش زمین را در جستوجوی آب و غذا در مینوردیدند، پیوند میداد.
آرام گفت: آنقدر به من عادت کردهاند که حتی برنامه زمانی من را هم میشناسند. لحظهای تأمل کرد و اندیشید که شاید برعکس، او بود که به برنامه زمانی گوسفندها عادت کرده بود. اما چند گوسفند هم بودند که کمی بیشتر طول میکشید تا بیدار شوند. جوانک با چوبدستش یکی یکیشان را بیدار کرد و هر یک را به نام خواند. همیشه مطمئن بود که گوسفندانش میتوانند صحبتهاش را بفهمند. به همین خاطر گاهی عادت داشت بخشهای جالب کتاب را برایشان بخواند یا درباره انزوا و شادی زندگی یک چوپان در دشت صحبت کند، و یا آخرین خبرها را از شهرهای پشت سرگذاشته برایشان تعریف میکرد. اما از دو روز پیش، موضوع صحبتش فقط یک چیز بود: یک دختر جوان، دختر بازرگانی که در شهری میزیست که تا چهار روز دیگر به آن میرسید. تنها یک بار به آن شهر رفته بود: سال پیش. بازرگان صاحب یک پارچهفروشی بود و برای اجتناب از تقلب، دوست داشت پشم گوسفندها را پیش روی خودش بچینند. دوستی مغازه را به چوپان نشان دادد و او هم گوسفندهایش را به آن جا برده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.