«پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید» رمانی از میچ آلبوم است که در سال 2003 منتشر شد. این داستان زندگی و مرگ مردی به نام ادی را دنبال میکند که در حین نجات جان یک دختر بچه در یک شهربازی به آنجا میرود و میمیرد. این کتاب به پنج بخش تقسیم شده است که هر بخش به یکی از ملاقاتهای ادی اختصاص دارد که در بهشت با افراد جدید میباشد. هر یک از این افراد به ادی کمک میکنند تا بفهمد زندگی او چگونه بر دیگران تأثیر گذاشته است و به او کمک میکنند تا با مرگ خود کنار بیاید. کتاب «پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید» یک کتاب پرفروش بینالمللی است که به بیش از 40 زبان ترجمه شده است. این کتاب به یک فیلم و یک نمایشنامه نیز تبدیل شده است. اگر به دنبال یک داستان دلگرم کننده و الهام بخش هستید، «پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید» کتابی عالی برای خواندن است. این داستانی است درباره قدرت عشق، اهمیت بخشش و زیبایی زندگی.
بخشی از کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
کار ادی رسیدگی به وسایل بازی بود. یعنی آنها را تعمیر میکرد. بعد از ظهرها در شهربازی قدم میزد و وسایل بازی را چک میکرد، از گردونه چرخشی گرفته تا لولهی شیرجه، دنبال چوبهای شکسته پیچ و مهرههای شل شده و ساچمههای در رفته میگشت. گاهی اوقات دست از کار میکشید و نگاهش خیره میماند. رهگذران فکر میکردند حالش بد شده است اما او فقط داشت گوش میکرد، همین. و میگفت بعد از این همه سال با شنیدن تلق و تولوق و تت و پت صدای وسایل خرابی آنها را تشخیص میداد. پنجاه دقیقه آخر عمرش را ادی گشتی در اطراف روبی پیر زد. از کنار زوج پیری گذشت کلاهش را گرفت و زیر لب گفت: (رفقا). آنها با احترام سر تکان دادند مشتریها ادی را میشناختند. لااقل مشتریهای دائم هر تابستان او را میدیدند. یکی از چهرههایی که شما را به یاد جایی میاندازد. قسمت جلوی لباس کارش کلمهی تعمیر کار بالای اسمش نوشته شده بود که هر از گاهی مردم به او میگفتند: سلام ادی تعمیر کار. البته برای او اصلاً جالب نبود. اتفاقاً امروز تولد هشتاد و سه سالگی ادی بود. هفتهی پیش پزشکی به او گفته بود زونا گرفتی، زونا؟ ادی حتی اسم زونا را نشنیده بود. قدیمها آن قدر قوی بود که واگن چرخ و فلک را با یک دستش بلند میکرد. تقریباً هفتهای یک بار همهی وسایل بازی را سوار میشد تا از سالم بودن ترمزها و ایمنی فرمانها مطمئن شود. امروز روز قایقرانی بود به این یکی قایق وحشت میگفتند و بچههایی که ادی را میشناختند هوار زنان با ادی سوار گردونه شدند.
بچهها ادی را دوست داشتند، برعکس نوجوانها که به او سر درد میدادند. سالها بود که ادی نوجوانهای جور واجور میدید. بچهها چیز دیگهای بودند. به ادی نگاه میکردند که با فک پایین جلو آمدهاش بیشتر شبیه دلفینی بود که میخندید بهش اعتماد داشتند و جذبش میشدند. مثل دستهای سرد که ناخودآگاه جذب آتش میشدند. آنها پایش را بغل میکردند. با دسته کلیدش بازی میکردند. ادی بیشتر غرغر میکرد و کمتر حرف میزد. به خاطر این که کم حرف بود بچهها دوستش داشتند. ادی دست دو تا پسر کوچولویی که کلاه بیس بالشان را برعکس گذاشته بودند را گرفت. آنها تا گردونه مسابقه دادند و خودشان را داخل گردونه پرت کردند. عصایش را به مسئول وسیلهی بازی داد و آرام خودش را بین دو پسر جا کرد. یکی از پسرها داد میزد برو بریم برو بریم آن یکی دست ادی را دور شانه هایش انداخت. ادی میلهای را کشید و تلق – تلق – تلق کنان، بالا رفتند. در مورد ادی داستانی میگفتند وقتی یک پسربچه بوده، در همین اسکله بزرگ شد. او یک درگیری خیابانی داشته پنج پسربچه از خیابان پیتکین برادرش جو را دوره کرده و میخواستند کتکش بزنند. ادی مقابل مغازهای در خیابان دیگر ایستاده بود و داشت ساندویچ میخورد که صدای داد و فریاد برادرش را میشنود. او به سمت کوچه میرود با درب سطل زباله دو تا از بچهها را راهی بیمارستان میکند. بعد از این موضوع، جو ماهها با ادی صحبت نمیکرد. شرمنده بود جو بزرگتر از او بود، اما ادی از او دفاع کرده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.