استیو تولتز متولد 1972 سیدنی استرالیا، نویسندهی دو رمان «جزء از کل» و «شن روان» است. کتاب جزء اولین کتاب نویسنده در سال 2008 به چاپ رسید. معمولاً اولین کتابها، این روزها به ندرت جرأت دارند که سر و صدایی به پا کنند و صدایشان را به گوش مردم برسانند. اغلب پچپچههایی در گوش هستند. اما جزء از کل اولین رمان نویسندهای بود که دل و جرأت به خرج داد و صدایش را به گوش مردم تمام دنیا رساند و همین شد که بهعنوان بزرگترین رمان تاریخ استرالیا مطرح شد. در واقع تولتز در اولین کتابش کاری کرد که بیشتر نویسندگان در تمام عمرشان با چندین و چند کتاب نمیتوانند انجام دهند. او در همان سال نامزد جایزهی کتاب اولیهای گاردین شد و جایزهی بوکر را از آن خود کرد. کتاب جزء از کل به شما اجازه میدهد تا پا به پای دو برادر استرالیایی در سفر پر از هیاهویشان، زندگی پر از عشقشان و فلسفههایشان همراه باشد. نوشتهای با تَه مایهی طنز که تمام اسرار زندگی را با تشبیهات عالی، استعارات زیبا، کند و کاوهایی پرسش گونه، شوخیهای زمخت و حوادثی عجیب و غریب و غریب و کم و بیش غیرعادی در معرض دید خوانندگان میگذارد. لذت واقعی خواندن این کتاب به خاطر سرعت کلمات و زبان است. کاری که استیو تولتز با تمام مهارت انجام داده و قدرت قلمش از ابتدا تا انتها در خطبهخط و کلمهبهکلمه ی رمانش حس میشود. او با لطافت طبع، درایت و عباراتی شیرین به گوشه و کنار شخصیت بشر نگاه انداخته و آن را تقدیم همین بشر کرده است. پس محکم بنشین و چون قرار است سوار کلماتی خُردکننده و قدرتمند شوی.
بخشی از کتاب جزء از کل
حس میکنم تمام مسیر را اشتباه رفتم و دیگر توان برگشتن ندارم. خواهش میکنم مارتین، همیشه این را به خاطر بسپار، اگر راهی را اشتباه رفتی هیچوقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگر دهسال طول بکشد که برگردی، تو باید انجامش بدهی. سردرگم نشو! از اینکه راه طولانی و تاریک است سردرگم نشو! از این هم نترس که با دستان خالی بر میگردی. فقط برگرد. تمام این سالها به پدرت وفادار مانمد. گرچه عاشق او نبودم. حالا میبینم باید زیر همه چیز میزدم. اجازه نده اخلاقیات سر راه زندگیت قرار بگیرد. تِری آن آدمها را کشت به این دلیل که میخواست کاری در زندگیش کرده باشد. اگر تو هم نیاز به خیانت داشتی خیانت کن. اگر احتیاج بود بکُشی بُکش!. من بهخاطر ترس با پدرت ازدواج کردم و بهخاطر ترس تا الان اینجا ماندم . ترس تمام قاعدهی زندگی من بود. من زن شجاعی نیستم. این خیلی بد است که به آخر خط زندگیت برسی و بفهمی که شجاع نبودی. وقتی مادرم این حرفها را میزد نمیدانستم باید چه بگویم. فقط به رویش لبخند میزدم و دستان استخوانیاش را بدون جالت نوازش میکردم. چرا گه واقعاً مایهی شرم است که به زندگی نگاه کنی و ببینی هرکاری که تا زمان مرگ کردی فقط برای نفس کشیند بوده است نه زندگی کردن.
یک روز تصور کردم که بعد از یک محاکمهی طولانی در انتظار اعدام هستم. فکر میکردم که بالاخره یک روز میتوانی مرگ را چشمان خودت ببینی. به کرولاین فکر میکردم و اینکه احتمالاً دیگر او را نبینم. او هرگز احساسات عمیق و صادقانهی مرا درک نکرد. به این فکر کردم که چطور من دارم ناکام از این دنیا میروم. نفس عمیقی کشیدم، بوی بیماری تنفرانگیزی در هوا پیچیده بود. بوی من بود. داشتم خواب میدیدم؟ نشنیدم که آنها وارد شوند. دو مرد را دیدم که باکت و شلوار قهوهای درست کنارم ایستادند. آسیتنهایشان را بالا زده بودند و از سر و رویشان هم عرق سرازیر بود. یکی از آنها فک جلو زدهای داشت اینقدر بزرگ بود که نمیدانستم دستش را تکان میدهد یا چانهاش. آن یکی هم چشمان ریزی تو کلهی کوچکش داشت و یک بینی کوچک هم بالای لبهای باریکش جا خوش کرده بود انگار تمام صورتش را با مداد کشیده بودند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.