گابریل گارسیا مارکز بر مفهوم این قطعه شعر گونه، صحه میگذارد و اگر نه در همه آثارش، دست کم در «عشق سالهای وبا» آن را به اثبات میرساند. در داستانهایی که این نویسنده در دو سده به رشته تحریر در آورده، عشق همواره زنده است. با نگرشی بر آثار مارکز میتوان شخصیتهای زندهی دیگری را نیز یافت که در ماجراهای کتابهای گوناگون او حضور دارند، ولی عشق دستمایهی همیشه جاودان نوشتههای این دردانه کلمبیایی است. اندیشههای مارکز به گونهای است که هرگز کسی جز خود او، نمیتواند در ذهن بپروراند و این از شگفتیهای روزگار به حساب میآید که انسانی بتواند مطالبی را به تصویر بکشد که خوانندگان آثارش را به شگفتی و تحسین وادار سازد. به همین کتاب «عشق سالهای وبا» استناد کنیم. چگونه به ذهن کسی خطور میکند که بتوان شخصیتهای به ظاهر نخست داستان را با آن همه دانش و آگاهی، به گونهای به قتل برساند که خواننده پس از چند بار مطالعهی کتاب، متوجه شود که ماجرای آن به سادگی و کاملاً اتفاقی و غیر ارادی نیز پایه و اساسی جز عشق نداشته است؟
بخشی از کتاب عشق سالهای وبا
اجتناب نا پذیر بود. رایحه تلخ بادام، به طور ناخواسته عشق تا فرجام را در خاطرش زنده میکرد. دکتر خوونال اوربینو، بلافاصله پس از ورود به خانه تاریک که هوایی مرطوب و سنگین داشت، متوجه این امر شد از او خواسته بودند در اسرع وقت خود را به آنجا برساند و تحقیقات لازم را در مورد یک قتل، رویدادی که روبرو شدن با آن در حرفه او عادی شده بود به عمل بیاورد. خرمیاد سنت آمور، از مهاجران آند و در زمره مجروحان جنگ بود هر چند به شکل عکاسی آن هم در زمینه کودکان اشتغال داشت، ولی حریف همیشگی دکتر در بازی شطرنج به حساب میآمد. ظاهراٌ مرگ او بر اثر استنشاق بخار سیانید صورت گرفته بود و شاید به این ترتیب از رنج یادآوری خاطرات گذشته رهایی مییافت. جسد خرمیا روی یک تختخواب سفری بود که همواره در آن میخوابید روی جسد پتویی انداخته بودند. روی چهارپایهای در کنار بستر، وسایل آزمایشگاهی را در یک سینی بزرگ قرار داده بودند که عکاس از آن برای تبخیر مواد شیمیایی سمی استفاده میکرد. جسد سگی سیاه و پشمالو که سینهای سفید همچون برف داشت و به پایه تختخواب سفری بسته شده بود، به چشم میخورد. همچنین چوب زیر بغل متوفی نیز در کنار جسد حیوان دیده میشد.
سپیده دم به تدریج بر تاریکی حکمفرما میشد . آن اتاق در هم ریخته، در واقع هم اتاق خواب به حساب میآمد و هم نوری که از زیر پردههای پنجره به درون میتابید به اندازهای بود که دکتر بتواند حضور مرگ را تشخیص بدهد. تقریباً همه پنجرههای اتاق را با پردههای ضخیم پوشانده بودند و در نتیجه نور و به تبع آن، هوای کافی در آن محوطه وجود نداشت. روی طبقات قفسهای که در اتاق بود، شیشههای آزمایشگاهی و بطریهای گوناگونی به چشم میخورد که هیچ کدام برچسب نداشت. سینی برنجی کج و معوجی هم زیر چراغی که با کاغذ قرمز رنگی محصور شده بود دیده میشد. سینی دیگری در کنار جسد قرار داشت که ویژه داروهای ظهور عکس بود. تعدادی مجله و روزنامه قدیمی نیز در اطراف در کنار تعداد زیادی شیشه عکاسی و چند صندلی شکسته پراکنده شده بود. آنچه موجب جلب نظر میشد ، تمیز و براق بودن همه وسایل و لوازم داخل اتاق بود. هر چند پیش از زمن حضور دکتر، پنجره باز شده و هوای تازه به درون آمده بود ولی فردی دارای شامه قوی، به راحتی میتوانست رایحه تلخ بادام را احساس کند و به یاد خاموش شدن عشقی نا فرجام بیفتد. دکتر خوونال اوربینو آن مکان را مناسب مرگ عاشقانه نمیدانست، ولی در عین حال در هم ریختگی اتاق را نیز به مشیت الهی نسبت نمیداد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.