کتاب «قلب جنگجوی خورشید» اثر سولین تن، دومین جلد از مجموعه رمانهای فانتزی «دختر مهتاب» است. در این جلد، ماجراهای مهتاب را پس از فرار از قصر و پیوستن به شورشیان دنبال میکنیم. مهتاب که اکنون به عنوان یک جنگجوی خورشید شناخته میشود، در تلاش است تا به راز هویت واقعی خود پی ببرد و سرنوشت سرزمین خود را تغییر دهد. مهتاب در این مسیر با چالشها و خطرات متعددی روبرو میشود و باید از تمام تواناییها و شجاعت خود برای غلبه بر آنها استفاده کند. او در این راه با شخصیتهای جدیدی آشنا میشود که هر کدام نقشی در سرنوشت او ایفا میکنند. «قلب جنگجوی خورشید» داستانی پرماجرا و هیجانانگیز است که خواننده را به دنیایی فانتزی و جادویی میبرد. این کتاب پر از نبردها، دسیسهها و عشق است و به موضوعاتی مانند هویت، شجاعت و فداکاری میپردازد. کتاب «قلب جنگجوی خورشید» از سوی منتقدان و خوانندگان مورد استقبال قرار گرفته است. بسیاری از آنها از شخصیتهای جذاب، داستان پرماجرا و دنیای فانتزی کتاب تعریف کردهاند.
بخشی از کتاب قلب جنگجوی خورشید
شب آسمان را در تاریکی فرو برده بود و سایههایی را بر روی زمین میگستراند. در حالی که این زمان استراحت فانیها بود، روی ماه کار ما تازه شروع شده بود. شرارههای سفید زمستانی از لابهلای تراشههای چوبی بر دستم میتابید. خم شده بودم یک برگ سرگردان را از روی فانوس کنار زدم، برگ از سنگهای شفاف و رشتههای نقرهی پیچ خورده ساخته شده بود. وقتی فتیله را پایین آوردم با صدای هیس آتش گرفت برخاستم و گرد و خاک جامهام را تکاندم. ردیفهایی از گویهای خاموش مانند اسمانتوسی که در بالا گل میداد جلویم گسترده شد. فانوسهای ماه در مجموع هزاران عدد از آنها درخشش خود را بر قلمروی پایین تاباندند. در میان باد و باران نور آنها از بین نمیرود تا در اولین دم سحر خاموش شوند. هر بار که فانوسها را روشن میکردم، مادرم اصرار میکرد که کوشا باشم و کار را با دست انجام دهم، اما من به اندازهی او صبور نبودم، من به چنین کارهای آرامی عادت نکرده بودم، به آرامش و سکون با غرور در درون خود انرژیام را درک میکردم. جادوی درخشانی که از نیروی حیاتم جاری میشد شعلههای آتش از کف دستم موج میزد، روی فانوسها راه میافتاد و در پی آنها نیمی از شعلهها خاموش میگردید. استعداد من در هوا نهفته بود، اما آتش در این مواقع مفیدتر بود. زمین اکنون مانند گرد و غبار ستاره میدرخشد و در دنیای پایین فانیها سر خود را به سمت قلهی نورانی در آسمان بالا میبرند که چهرهاش تا حدی پنهان است.
تعداد کمی در مورد نیمهی ماه شعر مینوشتند یا آن را در نقاشیها جاودانه می کردند، بیخبر از طاق زیبای هلال یا تمامیت کامل یک گوی که به نور و هم به تاریکی چسبیده و جایی در این بین گم شده است. هلال زیبای ماه با من طنیناندازمیشود، فرزند میراث فانی و جاودانه در سایهی پدر و مادر نورانیام. گاهی اوقات خودم را در حال لغزیدن به گذشته میدیدم، در اسارت رشتهای نقرهای از پشیمانی به این فکر میکردم که چه میشد اگر در ملکوت آسمانی باقی میماندم و در طول سالها به شکوه و جلال میرسیدم و دستاوردهایم مانند رشتهای از مروارید میدرخشید. آن وقت افسانهی من در مقام قهرمانانی مانند پدرم، هویی، یا مانند مادرم الههی ماه مورد احترام و پرستش قرار میگرفت. فانیها در جشنوارهی سالانه ی نیمهی پاییز، جشنی برای تجدید دیدار، یاد او را گرامی داشتند. اگرچه این روزی بود که مادرم به آسمان عروج کرده بود. برخی برای خوشبختی و برخی دیگر برای عشق او را دعا کردند. آنها نمیدانستند که قدرت مادرم محدود است، شاید آموزش ندیده یا بازماندهای از جنبهی انسانیاش باشد. همان زمان که اکسیر جاودانگی را سر کشیده بود، همان اکسیر جاودانگی که برای کشتن پرندگان خورشیدی به پدرم هدیه داده بود. هنگامی که به آسمان پرواز کرد، پدر و مادرم از هم جدا شدند و هیچ بازگشتی در کار نبود. گویی تیغ مرگ آنها را از هم جدا کرده بود و در واقع هم همین طور بود، زیرا جسد پدرم اکنون در قبری دفن شده. انگار تیری سینهام را سوراخ کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.