کتاب «من عاشق امید شدم» اثر لنکالی، داستانی پر از احساس و امید است که زندگی گروهی از نوجوانان بیمار را به تصویر میکشد. این رمان به زیبایی ارتباط بین عشق، دوستی و امید را در مقابله با چالشهای زندگی به نمایش میگذارد. لنکالی با نثری ساده و روان، احساسات عمیق شخصیتها را به تصویر کشیده است. توصیفات دقیق و دیالوگهای واقعی به خواننده کمک میکنند تا با شخصیتها و داستان همزادپنداری کنند. این رمان حول محور گروهی از نوجوانان که با بیماریهای مختلفی در بیمارستان بستری هستند، میچرخد. شخصیت اصلی داستان، که خود با بیماری دست و پنجه نرم میکند، در این بیمارستان با دوستان جدیدی آشنا میشود. هر کدام از این نوجوانان با مشکلات خاص خود مواجه هستند، اما در کنار همدیگر امید و قدرت مییابند. عشق و دوستیای که بین آنها شکل میگیرد، به آنها کمک میکند تا با چالشهای زندگی مبارزه کنند و لحظات خوشی را در میان سختیها پیدا کنند. این کتاب نشان میدهد که حتی در سختترین شرایط، لحظات خوشی وجود دارند که باید آنها را قدر دانست.
بخشی از کتاب من عاشق امید شدم
بعضی آدمها درد را روی آستینشان میپوشند. برخی اجازه میدهند به زیر لباسهایشان نفوذ کند. پشت بام دردش را آشکارا میپوشاند. خراشهای روی سنگ، سفید مثل گچ همراه با لکههای سیاه دود. با چشمانی نیمه باز و بدنی نیمه جان نگاه میکردم. زانوهایم در گهواره بازوانم خم شدند. پشتم را به دیوار تکیه دادم. به سایه دو کودک که نان و قصههایشان را با هم تقسیم میکردند و به آسمان خیره شده بودند نگاه میکردم. در کنارشان، دو کودک دیگر روی جعبه مقوایی پر از کتابی ایستاده بودند و روحشان به فاصلهای قابل لمس رسیده بود. دستانم به هم رسیدند، مثل قفل و کلید. پوست روی مچ دستم را احساس میکردم و کف دستم را، و لا به لای درههای انگشتانم را و هر جای دیگری که هر دو خورشیدم با لمسشان آتش زده بودند را. رنگ زرد در باد میرقصید. سایه زمان آن را با باران خاموش کرد. ابرها طوفانی به راه انداختند، ساعت شکسته قطرات باران را به خود گرفت تا مجبور نباشم به تنهایی گریه کنم. در رو به رویم باز بود. صدای جیرجیر شبح واری میآمد که خبر از قدمهای محتاطانه کسی روی پلهها میداد. دوستانم زیر باران آمدند، بدون هیچ چتری گفتم: متأسفم. باران و اشک در دهانم جمع شدند. خیلی متأسفم.
رویاهایشان درباره دنیای آزاد و بدون زنجیر بیرون هیچ شده بود. پوچ شده بود. و این تقصیر من بود. سونی کنارم نشست. پاهایش را روی هم انداخت. قرمزی موهایش به دو طرف صورتش چسبید. گفت: همه چیز میتونه منتظر بمونه. اونا اون بیرون میمونن. هیچ کدوم جایی نمیرن. اما تو الان به ما نیاز داری. همین الان. آرامم کرد، درست مثل گربه و بچههایش کفش کتانی سفید و کثیفش کنار کفش من بود. باران خیسشان کرده بود. بهمون بگو چه مشکلی داری سمی. من فکر میکنم تو را از دست خواهم داد. من تو را از دست خواهم داد و حتی اگر این را همیشه میدانستم، اما باز هم مواجه شدن با آن برایم دردناک است. خیلی دردناک. احساس میکنم چیزی از درون مرا میخورد و بیرون میآید. سی گفت: ما ازت ناراحت نیستیم. طوری روی زانو نشست که انگار مثل یک سال پیش خودم را به سینهاش کوبیدهام و نقش زمین شدهام. دستش را روی بازویم گذاشتم. فقط بهمون بگو چی شده. با لکنت گفتم: تو همیشه میگفتی که دزدی میکنی تا ثابت کنی هنوز انسانی، که بیماریهات مالک تو نیستن، گفتی فرار آخرین قسمت دزدیته. فکر میکردم اشکالی ندارد چون بالاخره آزاد میشی و این تمام چیزیه که همیشه میخواستی، اما. سی گفت: ما آزاد نشدیم. انگار این واقعیتی بود که مدتعا پیش پذیرفته بود. وقتی فهمید چرا ترس من اینقدر مسری بوده، لب برچید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.