«کوری» یک رمان خاص است، یک اثر تمثیلی، بیرون از حصار زمان و مکان، یک رمان معترضانه اجتماعی و سیاسی که آشفتگی اجتماع و انسانهای سردرگم را در دایرهی افکار خویش و مناسبات اجتماعی به تصویر میکشد. ساراماگو تأکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در موقعیت معنا میشود و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود ندارد. زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تجول دائمی است. در شهری که اپیدمی وحشتناک کوری، نه کوری سیاه و تاریک، بلکه کوری سفید و تابناک شیوع پیدا میکند و نمیدانیم کجاست و میتواند هرجایی باشد. کوری مورد نظر ساراماگو، کوری معنوی است. سازماندهی و قانونمندی و رفتار عاقلانهی خود به نوعی آغاز بینایی است. کتاب «کوری» در سال 1995 منتشر شد و ساراماگو در باره این کتاب میگوید: این کوری واقعی نیست، بلکه تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسانها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمیکنیم. رمان کوری با نقدهای مثبت و منفی متعددی روبرو شده است. برخی از منتقدان این رمان را به دلیل پرداختن به مضامین تاریک و ناامیدکننده مورد انتقاد قرار دادهاند، در حالی که برخی دیگر آن را به عنوان رمانی عمیق و تأملبرانگیز ستودهاند.
بخشی از کتاب کوری
زن دکتر با خود میگفت باید چشمهایم را باز کنم. در طول شب چندین بار بیدار شد و با پلکهای بسته متوجه نور ضعیف چراغهایی شده بود که به زحمت اتاق را روشن میکردند، اما حالا به نظر میرسید که متوجه تغییری شده است، حضوری نورانی دیگری، شاید از روشنایی اندک طلوع آفتاب باشد و هم میتوانست دریای شیری باشد که به همین زودی چشمهایش را غرق کرده بود. به خودش دو بار گفت که تا ده میشمرد و بعد چشمهایش را باز میکند، دو بار شمرد و هر دو بار توانست چشمهایش را باز کند. صدای نفسهای عمیق شوهرش را از تخت کناری و صدای خمیازه یک نفر دیگر را میشنید، از خودش پرسید، نمیدانم زخم پای آن مرد چه وضعی دارد، اما میدانست که در آن لحظه هیچگونه احساس همدردی واقعی نداشت، میخواست وانمود کند که نگران چیزی دیگری است، چیزی که میخواست این بود که مجبور به باز کردن چشمهایش نشود. لحظهای بعد یک دفعه چشمهاش را بدون هیچ تصمیم آگاهانهای باز کرد. از پنجرههایی که از وسط دیوار شروع میشدند و بالای آنها تنها یک وجب تا سقف فاصله داشت، نور مات و پریده رنگ سپیده دم به داخل میتابید. زیر لب گفت، من کور نشدهام و ناگهان به وحشت افتاد و روی تخت از جا بلند شد، دختر عینک تیره که روی تخت روبرو خوابیده، ممکن است صدای او را شنیده باشد.
او خواب بود. روی تخت بغلی کنار دیوار هم پسر خوابیده بود، زن دکتر با خود گفت، او هم کار من را کرده، امنترین جا را به پسر داده، چه دیوارهای سستی میسازیم، سنگی تنها در وسط جاده، بیهیچ امیدی، به غیر از این که ببینیم پای دشمن به آن گیری میکند و میافتد، دشمن، کدام دشمن، هیچ کس در این جا به ما حمله نمیکند، حتی اگر بیرون از این جا دزدی کرده یا کسی را کشته باشیم، باز هم هیچ کس به این جا نمیآید تا دستگیرمان کند، مردی که ماشین دزدیده، هیچ وقت نمیتوانست تا به این اندازه از آزادیاش مطمئن باشد، آن قدر از این دنیا به دور افتادهایم که هر روز که بگذرد، دیگر خود را نخواهیم شناخت و حتی اسممان را هم به خاطر نخواهیم آورد، از این گذشته، اسم به چه دردمان میخورد، هیچ سگی، سگ دیگر یا بقیه را به اسمی که دارند نمیشناسد، سگ را از بویش میشناسند و او هم بقیه را همین طور شناسایی میکند، در این جا ما هم نژاد دیگری از سگها هستیم، همدیگر را از پارس یا صحبت کردن میشناسیم، بقیه مشخصا، رنگ چشم یا مو دیگر اهمیتی ندارند، انگار که اصلاً وجود ندارند، من هنوز میتوانم ببینم، اما تا کی، نور کمی تغییر کرد، شب که برنگشته بود، لابد آسمان ابری شده و روز را به تعویق انداخته بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.