کتاب «آزردگان» رمانی نوشته فیودور داستایفسکی است که اولین بار در سال ۱۸۶۱ در مجله ماهانه ورمیا منتشر شد. این کتاب خواننده را در دنیایی از انحطاط اخلاقی، آسیبهای دوران کودکی، عشق نافرجام و روابط آشتی ناپذیر فرو میبرد. در قلب داستان، یک نویسنده جوان مبارز، یک نوجوان یتیم و یک اشراف فاسد قرار دارد که نه تنها چهرههای بزرگ شر را در داستانهای بعدی داستایوفسکی پیشنمایش میکند، بلکه در نوع خود حضوری قدرتمند و بدیع است. ویرجینیا وولف نویسنده انگلیسی در باب کتاب «آزردگان» گفته است: رمانهای داستایوفسکی گردابهای جوشان، طوفانهای شنی در گردش، آبجوشهایی هستند که هیس میکنند و میجوشند و ما را به درون میکشند. آنها کاملاً از مواد روح تشکیل شدهاند. همچنین فردریش نیچه بعد از مطالعه کتاب «آزردگان» گفته است: تنها روانشناسی که از او چیزی یادگرفتم، داستایوفسکی بوده است. آلبرت انیشتین هم در مقالهای نوشت: فئودور داستایوفسکی بیش هر دانشمندی به من آموخته است. اگر شما هم این کتاب را مطالعه کردهاید لطفاً نظرتان را برای ما ثبت کنید و بگویید که «آزردگان» چه تأثیری بر افکار شما گذاشته است.
بخشی از کتاب آزردگان
تقریباً یک سال پیش از این واقعه من نویسنده چند روزنامه بودم و مقالات اجتماعی کوچکی مینگاشتم و چنین میپنداشتم روزی از خانه من اثر قابل توجهی تراوش خواهد کرد و حتی شروع به نوشتن رمان بزرگی کرده بودم، اما افسوس که همین عشق نویسندگی و همین خیالهای شیرین و آرزوهای فریبنده مرا بحال امروز انداخت. اکنون که ناتوان و بیمار بر بستر بیمارستان خوابیدهام و قدمی چند بیش بگور ندارم بخود میگویم نوشتن این خاطرات چه ثمر دارد؟ مگر نه چند صباحی دیگر باید بسرای جاودان شتافت؟ با وجود این خاطرات، سال اخیر زندگانی من پیوسته در ذهن تجدید میشود و دقیقهای حوادث این سال دامن خاطر مرا رها نمیسازد. بنابراین عزم کردهام این خاطرات را به رشته تحریر در آوردم. زیرا هرگاه به اینکار متوسل نشوم از کسالت جان خواهم سپرد. این خاطرات گذشته در دل ناتوان من چنان انقلابی تولید میکند که از شدت آن دمی فارغ نمیتوانم نشست و اگر اکنون قلم به دست گرفتهام و میکوشم شرح این وقایع را بر صفحه کاغذ آورم برای آن است که تسکینی در این انقلاب حاصل گردد و لحظهای چند از دست کابوس هولناکی رهائی یابم. آری نگارش خود ارزش بیمانندی دارد زیرا احساسات را تا اندازهای تسکین میدهد و آرزوهای دیرین و خاطرات گذشته را به کار تبدیل میکند. گذشته از این این اگر هم کتاب من ارزش معنوی داشت وقتی که رخت از این جهان بر بستم پرستارم میتواند در ایام زمستان با این صفحات سوراخهای اتاق خود را بپوشاند.
نمیدانم چرا داستان خود را از نیمه آغاز کردم. اکنون که عزم کردهام همه چیز را بنگارم، از آغاز شروع میکنم و میکنم و میکوشم تاریخچه زندگانی خویش را به اختصار شرح دهم. من در خود پترسبورک پا به عرصه وجود نگذاشتهام بلکه در نقطه دور دستی متولد شدهام. پدر و مادر ظاهراً مردمان نجیبی بوده و از آنها هیچ خبری ندارم جز اینکه در دوران کودکی مرا بیسرپرست گذاشتند و من در خانه (نیکولا ایخمنیف) که مرا از راه ترحم راه داده بود بزرگ شدم. این مرد که مالک کوچکی بود یک دختر بیش نداشت که سه سال از من جوانتر و نامش (ناتاشا) بود. ما باهم همچون برادر و خواهر بودیم. آه دوران کودکی من چه شیرین و لذتبخش بود. اکنون که بیست و پنج سال بیش از دوران زندگانی من نمیگذرد و همچون گلی که در حین شکفتن پژمرده شود از این جهان بستوه آمدهام. هیچ چراغ دیگری جز این چند صباح ایام طفولیت نمیتواند دمی بر دل تاریک من نوری بتابد. در آن زمان خورشید آنقدر تابناک و زیبا بود و دلهای کوچک ما چنان از خنده و شادی لبریز میشد که اصلاً لحظهای تصور غم و اندوه در ذهن ما راه نمییافت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.