شخصیت اصلی رمان تیمارستان متروکه پسری به نام نیل کیدی محسوب میشود که به همراه خانوادهاش برای زندگی به شهر هدسون آمده است. او شایعات بسیاری دربارهی تیمارستان گریلاکهال میشنود و متوجه میشود که در سالهای دور مرگهای مرموزی در این مکان صورت گرفته است و ارواح همچنان در آن حضور دارند. این شایعات نیل را مانند هر نوجوان ماجراجوی دیگری تشویق میکند تا به این مکان رعبانگیز برود و از نزدیک ساختمان را بررسی کند. او به همراه دوست جدیدش بری راهی تیمارستان گریلاک میشود و با خود چراغ قوه، باتری و دوربین میبرد تا ماجراجویی خود را ثبت کند. نیل هیچگاه فکر نمیکرد که ماجراجویی سادهی آنها به فاجعهای وحشتناک ختم شود! دن پبلاکی با قلم خود شما را مسحور کتاب میکند و برایتان چارهای نمیگذارد جز اینکه تا پایان داستان شگفتانگیز و جذابش او را همراهی کنید.
بخشی از کتاب تیمارستان متروکه
هر شهر پر از رمز و راز است و وقتی بچهها در تاریکی شب در باره این رازها حرف بزنند، به قصه تبدیل میشوند. این رازها پخش میشوند، شکل میگیرند و تغییر میکنند. گاهی اوقات، در شرایطهای خاصی، قصهها تبدیل به افسانه میشوند؛ افسانههایی که بنا به تقدیرشان ماندگار میشوند، حتی آن بچهها هم بزرگ میشوند و به زندگیشان ادامه میدهند. در شهری بهنام هدستون، ساختمان ویرانهای به نام تیمارستان گریلاک در جنگل ایالتی مانند یک بنای یادبود برای مراسم تشییع جنازه، قرار داشت. زمانی در اینجا یک تیمارستان روانی قرار داشت که تقریباٌ هزار بیمار را در خود جای داده بود. بچههای محلی اسم آن جا را «تیمارستانی در دل جنگل» گذاشته بودند و بیشتر آنها میدانستند که باید از آنجا دور بمانند. با تعطیل شدن تیمارستان، رازهای مخفی آن تیمارستان، باعث ایجاد افسانههایی وحشتناک از جنون و قتل شده بود. اگر اهل آن منطقه باشید، آن افسانه، پرستازی که در شیفت شب کار میکرد، از همان دوران کودکی کابوس شما میبود. اواخر شب وقتی هنوز تیمارستان باز بود، رعد و برق باعث قطعی برق آنجا شد. در میان این تاریکی، به گوش رسید که یکی از بیماران بخش نوجوانان گم شده است. صبح روز بعد، خدمههای تیمارستان جسد غرق شده و باد کرده آن دختر را در نیزارها پیدا کردند.
سپس بعد از چند ماه، بر اثر طوفان و قطعی برق دیگری، جسد غرق شده دومین بیمار هم پیدا شد. برخی از خدمههای گریلاک به پرستار شیفت شب مشکوک شدند، اما حرفی به زبان نیاوردند. بعد از پیداشدن جسد سومین بیمار، خدمهها از اینکه این راز را مخفی نگه داشتند، پشیمان شدند. مردم هدستون قبول نکردند که این مرگها تصادفی بوده است. و بنابراین آنها پرستاری را که در شیفت شب کار میکرد دستگیر کردند و ادعا کردند که جنون تیمارستان، او را گرفتار خود کرده است و او تصمیم گرفته با کشتن بیماران، آنها را از عذاب نجات دهد. برای بیشتر کردن وحشت مردم شهر، یک روز پس از دستگیری او، پلیس جسد پرستار را با ملحفهای آویزان شده از میلههای سلولش، پیدا کردند. با مرگ پرستار، راز او همان جا باقی ماند، رازی که تبدیل به یک قصه، و قصهای که تبدیل به یک افسانه شد. در عرض چند سال، تیمارستان تعطیل شد. تیمارستان گریلاک را همان جا رها کردند تا بپوسد، اما در شهر هدستون، داستان پرستار جانت هنوز ادامه داشت. آنها میگویند که در داخل ساختمان متروکه، زنی سفید پوش هنوز در راهروها پرسه میزند، کفشهای پاشنه بلند ضخیمش را به کاشیها میکوبد، و هرکسی که وارد تیمازستان شود را گیر میاندازد. هنگامی که او شما را گیر میاندازد، با سوزن خود دهان و دست و پای شما را میدوزد، سپس شما را به بیرون تا لبه آب، تا علفهای هرز دریاچه میکشاند. آنها میگویند وقتی شما را گیر میاندازد، لبخند میزند و از تلاش خود برای پایان دادن به رنج و عذاب دیوانگان خوشحال است. چه کسی جز آنهایی که جنون دارند جرأت وارد شدن به تیمارستانی متروکه در دل جنگل و یافتن رمز و رازهای وحشتناک آن را دارند؟ همه میدانند که برای انجام چنین کاری باید دیوانه باشی.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.