کتاب «من عاشق امید شدم» اثر لنکالی، رمانی عاشقانه و غمانگیز است که به بررسی موضوعاتی مانند عشق، مرگ، امید و ناامیدی میپردازد. این کتاب در سال 2021 منتشر شد و به سرعت به یکی از پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز تبدیل شد. کتاب «من عاشق امید شدم» به دلیل داستان غمانگیز و احساسی خود، مورد تحسین بسیاری از خوانندگان و منتقدان قرار گرفته است. این کتاب به زیبایی موضوعات عشق، مرگ و امید را به تصویر میکشد و خواننده را به تفکر در مورد معنای زندگی و ارزش امید در شرایط سخت وا میدارد. داستان این کتاب حول محور دو شخصیت اصلی به نامهای آلیس و هوپ میچرخد. آلیس دختری 17 ساله است که به بیماری لاعلاجی مبتلا شده است. او در بیمارستان با هوپ، پسر 18 سالهای که به دلیل تصادف دچار ضایعه نخاعی شده است، آشنا میشود. آلیس و هوپ با وجود شرایط سختی که دارند، به یکدیگر دل میبندند و عشق آنها به آنها امید و انگیزه میدهد تا با چالشهای زندگی خود روبرو شوند.
بخشی از کتاب من عاشق امید شدم
سونی کنارم مینشیند، چهار زانو میشود، موهای قرمز کنار صورتش قرار دارد. میگوید: همه چیزمون میتونه صبر کنه. قرار نیست جایی بره. تو الان به ما نیاز داری. او مرا آرام میکند، همان طور که با پشتکار گربهاش یا بچه هایش را آرام میکند. کتانیهای سفید و كيفش کنار کفش من قرار میگیرد. باران به نوارهای روی کفش نفوذ میکند و میخواهد به خراشهای کف کفش برود. بهمون بگو چی شده، سمی. فکر میکنم قرار است شما را از دست بدهم. قرار است شما را از دست بدهم و حتی اگر تمام مدت میدانستم، باز هم مواجه شدن با آن آسیب میزند. خیلی بد آسیب میزند. احساس میکنم از درون خورده شدهام. کاف میگوید ما کنار تو ناراحت نیستیم. طوری کنارم زانو میزند که انگار مانند سال گذشته فقط روی زمین افتادهام و روی سینهاش میکوبد. ساعدش مانع دیدن سونی میشود. فقط بهمون بگو چیشده. با لکنت شروع به حرف زدن میکنم. شما همیشه میگفتید که دزدی میکنید تا ثابت کنید هنوز انسانید، که بیماریهاتون صاحب شما نیست، شما گفتید که فرار آخرین بخش دزدی محسوب میشه، فکر میکردم اشکالی نداره چون آزاد میشید و این تنها چیزی بود که می خواستید اما، اما ما آزاد نیستیم. کاف طوری این را میگوید که انگار حقیقتی است که خیلی وقت پیش آن را پذیرفته. هنگامی که متوجه میشود چرا ترسم بسیار جانکاه بوده، لبهایش را جمع میکند. این درک به طور مسری انتشار مییابد. کوله پشتی سونی روی شانههایش جابهجا میشود. انگشتان نئو حلقهای دور مچ دستش تشکیل میدهد. نمیتونی از بدن خودت فرار کنی. احساس گناه در دلم میپیچد و آن را مانند حوله میچلاند.
بیماریهایشان آنها را از بسیاری از لحظات گرفته و من آنها را از بزرگترین لحظهشان گرفتم. صورتم را جمع میکنم و تلاش میکنم دوباره مخفی شوم. کاف میگوید: سم. امروز دو دل شدی. همه دو دل میشن. کی اهمیت میده؟ میتواند هر روزی از هفته بیرون بریم و اگه دوباره ترسیدی، فردا بازم امتحان میکنیم. اصلاً مهم نیست. ما مثل بعضی از بیانیههای بزرگ که میگه جامعه چطوری آدمای بیمار رو درک میکنه، دزدی و فرار نمیکنیم. او کف دستش را روی قلبش میگذارد و شانهای بالا میاندازد. اما فقط زندگی میکنیم. اگر فقط زندگی میکردیم هرگز در اینجا یکدیگر را نمیدیدیم. به خیال کاف، من همهمان را در ردیف آخر آن کلاس انگلیسی میبینم. به خاطر دزدی از معلمها و شوخیهای زشت تنبیه میشویم. سونی دختر بزرگتر و بامزهای است که به ما یاد میدهد چگونه در شیکترین حالت سیگار نکشیم و نوشیدنی نخوریم. او به قلدرهای احمق نئو لگد میزند و در مورد علاقهام به هیکاری سر به سرم میگذارد. من و کاف آرام هستیم، بیرون را نگاه میکنیم و حواسمان پرت است و به همین دلیل تنبیه میشویم. هر پنج نفرمان هر روز بعد از مدرسه فرار میکنیم. برای گشت زنی در جاده، دوچرخه داریم و برای گشتن در کل جهان قلب، ریه و پاهای سالمی داریم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.