ریچارد دنی در کتاب کتابخانه ارواح ماجرایی جذاب را به تصویر میکشد، داستانی که مربوط به یک پسر نوجوان میباشد که بخاطر ویژگی خاصی که دارد قادر است تا ارواح خبیث و شیطان صفت را نابود کند. سایمون که در حال حاضر 13 سال دارد و در یک تصادف پدر و مادرش را از دست داده است یکی از ویژگیهای منحصر به فردش، صحبت کردن با روح مردگان میباشد و از آنجایی که از بین بردن ارواح شیطان صفت را از مأموریتهای خودش میداند، تصمیم گرفته است که به کتابخانهای در ماساچوست برود و شر ارواح شیطان صفت را از آنجا کم کند. کتابخانه مذکور که اتفاقات عجیب و غریبی را تجربه میکند به واسطه کتابدارش سایمون را از این موضوع مطلع میسازد و وی هم با تصمیمی جدی تمام تلاشش را مینماید تا پشت پرده این اتفاقات را افشا سازد. این توانایی برای سایمون بیشتر از سود، ضررهایی دارد از جمله اینکه آژانس شکار ارواح که به کمک عمویش تأسیس کرده است بیشتر درآمدش نصیب خود سایمون نمیگردد بلکه عموی او که سرپرستیاش را پس از فوت والدینش عهده دار شده است، بیشتر از هر چیزی پسربچه ماجراجو داستان را ابزاری برای برای کسب درآمد میداند.
بخشی از کتاب کتابخانه ارواح
کتابخانه خیلی خیلی بزرگ بود، طوری که مجبور شدم برای دیدن همهی ساختمان چند قدم عقب بروم و همین باعث شد روی مانع وسط خیابان زمین بخورم. تحقیقات اولیه را از طریق اینترنت انجام داده بودم؛ بررسی دهها فیلم از تجربیات مردم در کتابخانه و چندین مقالهی قدیمی از دههی پنجاه، راجع به بچههایی که توی کتابخانه رفته و هیچوقت برنگشته بودند. کتابخانهی عمومی چیلدِرمَس در سال 1886 توسط جاناتان.آر.چیلدِرمس ساخته شده و حتی خود شهر هم به اسم او نامگذاری شده بود. البته آن کتابخانه روی یکی از بزرگتترین و پرجمعیتترین قبرستانهای آمریکا بنا شده بود و این جان میداد برای یک داستان روحی بسیار عالی.
جاناتان جسدها را بیرون کشیده و به قبرستانی در همسایگی آنجا فرستاده بود؛ اما به خاطر زیادی جنازهها، هنوز خیلی از آنها همانجا مانده بودند و بعضی از آنها هم تنها خاکستر و استخوانهایشان به جام مانده بود. با وجود هشدار خیلیها به او، دربارهی نحس بودن ساختوساز روی یک قبرستان و همچنین مرگ اسرارآمیز سهتا از دخترهایش، جاناتان باز هم از آرزوی ساختن کتابخانهی عظیمش دست برنداشته بود. مدتی بعد از افتتاحیهی باشکوه کتابخانه، بقیهی فرزندانش نیز به دنبال دستهی دیگری از وقایع اسرار آمیز، درهمان ماه مردند. چیزی از مرگ آنها نگذشته بود که همسرش بیمار شد و خیلی سریع از دنیا رفت و او تازه داشت نحسی و نفرین کارش را باور میکرد.شایعات سریعتر از آتشی که در جنگل پخش میشود، به گوش مردم رسید و کتابخانه خالی ماند و تا ماهها هیچکس وارد آن نشد. مدتی بعد، بالاخره خود او هم دیوانه شد و برای رها کردن بقیهی خانوادهاش از چنگال نفرین، همهشان را به کتابخانه کشاند و تکتکشان را مسموم کرد و دیگر هیچ خبری از آنها نشد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.