کتاب «یک بعلاوهی یک» داستانی عاشقانه و اجتماعی است که از دو نفر به نام جسیکا توماس و اد نیکولاس سخن میگوید. داستان توسط سوم شخص روایت میشود. جسیکا توماس زنی بیست و هفت ساله است که همسرش دو سال پیش او را ترک کرده و هم اکنون جسیکا با دختر و پسرش زندگی میکند. او تمام تلاش خود را برای تامین زندگی خودش و فرزاندش به کار میگیرد اما علی رغم داشتن دو شغل، باز هم فقر را تجربه میکند و وضعیت سختی را میگذراند. او در خانهها به عنوان نظافتچی مشغول است و از آنجا که در شهر، مردم پول خوبی بابت این کار نمیدهند، به سراغ ویلاهای کنار دریا آمده و در این خانهها کار میکند. این کتاب یک رمان اجتماعی است، کتابی که به مشکلات و دغدغههای اقشار مختلف جامعه اشاره میکند. دردسرهای یک خانواده فقیر را نشان میدهد که چطور برای زنده ماندن و پیشرفت کردن تلاش میکنند و در مقابل به مشکلات قشر ثروتمند هم اشاره دارد.
بحشی از کتاب یک بعلاوه یک
بازیهای روزگار دست از سر جسیکا توماس برنمیداشت؛ کسی که بهتازگی بهترین شغل عمرش را به خاطر یک قطعه الماس از دست داده بود، آن هم نه به این دلیل که آن را دزدیده بود؛ بلکه چون الماس را ندزدیده بود. جسیکا توماس و ناتالی بنسون تقریباً سه سالی میشد که ویلای خانم و آقای ریتر را در شهرک ساحلی نظافت میکردند، درست از وقتی حاشیه ساحلی هالیدی پارک قسمتی از پارک حفاظت شده و بخشی از منطقه در حال ساخت شده بود. سازندگان پروژه به ساکنان محلی وعده دسترسی به استخر شنا را داده بودند آنها اهالی بومی را متقاعد کرده بودند که گسترش و نوسازی به جای اینکه تهمانده شیره جان شهر را بمکد. برای شهرک ساحلی کوچکشان منافع فراوانی دارد. خانواده زیتر آدمهای موجهی بودند. آنها اغلب تعطیلات آخر هفته را با فرزندانشان از لندن به آنجا میآمدند. خانم زیتر معمولاً ایام تعطیل به آنجا میرفت و همسرش در لندن میماند. آنها بیشتر وقتشان را در ساحل زیبا میگذراندند و فقط برای پر کردن باک وسیله نقلیهشان که به بزرگی وسایل نقليه عمومی بود یا برای تهیه مواد غذایی به شهر میرفتند. جس و ناتالی خانه چهار خوابه بزرگ آنها را هفتهای دو بار وقتی خودشان آنجا بودند و یک بار هم وقتی حضور نداشتند نظافت میکردند.
ماه آوریل بود و با توجه به کارتنهای آب میوه خالی و حولههای نمناک معلوم بود که ریترها آنجا هستند ناتالی داشت حمام داخل اتاق خواب را تمیز میکرد و جس ملحفههای تخت را عوض میکرد و با رادیویی که هنگام کار با خودشان حمل میکردند زیر لب زمزمه میکرد. جس همان طور که داشت روکش تخت را محکم میکشید تا بیرون بیاید صدایی شبیه شلیک تفنگ بادی شنید با توجه به جایی که قبلاً در آن زندگی میکرد این صدا را به خوبی میشناخت و شرط میبست که در آن ساحل هیچ تفنگ بادی وجود ندارد. نگاهش به چیزی جلب شد که کف اتاق میدرخشید. دولا دولا به سمت پنجره رفت و گوشواره الماسی را با انگشت شست و اشاره اش برداشت آن را به طرف نور گرفت و بعد به سمت در کناری رفت؛ جایی که ناتالی زانو زده بود و داشت حمام را میسایید رگههای عرق روی حاشیه پیشبندش نمایان بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.